...
آمادگاهی است جهان، خسته در آن جامی چند
راه گم کرده در این بادیه حیرانی چند
زین گذرگاه که مابین وجود و عدم است
دم به دم میگذرد خیل پریشانی چند
آفتاب است و زمین تفته و خاموش نسیم
راه گم کرده در این مرحله عریانی چند
نی ز زاهد بود امید نه درویش و نه شیخ
بهر آوارگی بی سر و سامانی چند
تا ز پیدایش عالم نبرد پی آدم
کی توان زیست به امید سخندانی چند
زیر این سقف فرو رفته مجویید کسی
تا که آبی بزند بر دل عریانی چند
چون همایون به مسلمانی خود خندیدم
نهضتی را که بدیدم ز مسلمانی چند
واگویه های پسری سر به هوا
بتاریخ هشتاد و پنجم زمستان نود و سه
دلم شعرهای کوتاهتونو خاست