دولت عشقت ز دنیا بی نیازم می کند
هم شکستم می دهد، هم سرفرازم می کند
می نهد بر دوش من صد بار منت آسمان
تا که یک بار آشنا با اهل رازم می کند
کرده سرگرمم به بازی روز و شب چون کودکان
مام این دنیای دون گویی که نازم می کند
هر چه گیرم دامنش را بلکه گردد یار من
از سر خود آن پریشان طرّه بازم می کند
کرده مغرورم به خود آنگونه کز کبر و غرور
صعوه آسا در نبرد شاهبازم می کند
هر کسی را از مجازی در حقیقت می برند
لیک این افسانه از حق در مجازم می کند
این تحول های گوناگون همایون عاقبت
در قمار زندگانی پاکبازم می کند
شب چرا بسته شده روی غزلخواب ِ شما؟
چه غمی دست زده صورت ِمهتاب ِ شما؟
این همه وزن که از خط ِ لبت می ریزدمبتلا کرده غزل را شده بی تاب ِ شما
لقب ِ پاک ِ خدایی که برازنده ی توستهمه مضمون ِ غزلها شده در باب ِ شما
چه کنم ؟ عاشقم و شاعر ِ چشمان ِ توام
ورنه کافر، چه به دربار... وَ محراب ِ شما!؟
مطلعی گشتی و امشب دل ِ مارا بردیدل که هیچ است برای غزل ِ ناب شما
مرا شبیه غزلهای خود بسوزان زن!
وشعله شعله دلم را زخود بگیران زن!
مرا که همسفر سالهای همسانم
بکن برای خدا لحظه ای پریشان زن!
اسیر ورطه تکرارم و سکوتی زرد
به دشت تشنه روحم ببار باران زن!
کسی برای دل من غزل نمی خواند
تو مرحمت کن و چشمی به من بچرخان زن!
مرا به وسعت چشمان خویش مهمان کن
سبد سبد گل شادی سرم بیفشان زن!
نمانده مهلت عمرم بیا و کاری کن
رسیده برگه تقویم تا زمستان زن!
نکنی رحم چرا بر من و چشم تر من
ای رخت باغ جنان و دهنت کوثر من
جای دارد که شب و روز به وجد آیم و رقص
بعد یک عمر اگر دست تو آید سر من
مهر خورشید مرا شامل و حاصل آمد
که فتاده است کنون سایه تو بر سر من
گر فدایت نکنم جان و دل خود یکسر
چه بود قابلت ای دلبر مه پیکر من
من ندانم که به خوابست و یا بیداری
که به لطف آمده در خانه ی من دلبر من
ای لبت چشمه ی فیاض و رخت آیت عشق
آب لطفی بفشان بر دل پر آذر من
هر کسی را به گناهی به جزا زجر دهند
عاشقی هم گنهی است و همین کیفر من
ذره ای نیست همایون که کند وصف رخش
سرنگون طبع من و بخت من و اختر من