با من امشب چیزی از رفتن نگو
نه نگو، از این سفر با من نگو
من به پایان می رسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو
کاش میشد لحظه ها را پس گرفت
کاش میشد از تو بود و با تو بود
کاش می شد در تو گم شد از همه
کاش میشد تا همیشه با تو بود
کاش فردا را کسی پنهان کند
لحظه را در لحظه سرگردان کند
کاش ساعت را بمیراند به خواب
ماه را بر شاخه آویزان کند
میروی تا قصه را غمنامه تدفین گل
میروی تا واژه را باران خاکستر کنی
ثانیه تا ثانیه پلوارهی ویران شدن
میروی تا بخشی از جان مرا پرپرکنی
دیگه از خستگیام خسته شدم
دیگه از ببستگیام بسته شدم بسته شدم
میزنم تیغ بند بستگی
مگه آزاد بشم ز خستگی
مگه آزاد بشم ز خستگی
بسته تنهایی دیگه توی قفس
بسه این قفس بدون همنفس
دیگه بسه تشنگی بدون آب
خوردن فریب و نیرنگ سراب
واسه هر کی دل من تنگ می شه
تا میفهمه دلش از سنگ میشه
واسه هر کی دل من تنگ می شه
تا میفهمه دلش از سنگ میشه
دوستی از رو زمین پاک شده
مردی و مردونگی خاک شده
هر کی فکر خودشه تو این زمون
تو نخ آب یخ و گرمی نون
هر کی فکر خودشه تو این زمون
تو نخ آب یخ و گرمی نون
باید حرف دلمو گوش کنم
غمه دنیارو فرا موش کنم
دستمو بلند کنم به آسمون
خودمو رها کنم از این و اون
دلمو جدا کنم از آدما
سینمو پر کنم از یاد خدا
دلمو جدا کنم از آدما
سینمو پر کنم از یاد خدا
دیگه بسه دیگه بسه انتظار
ابر رحمت به سر دنیا ببار
شب تار شب تار شب تار
آسمون! خورشیدو بردار و بیار
نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است وافسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال نا شناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج وگمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمیدانم چه می خواهم بگویم
نمیدانم چه می خواهم بگویم
این دیوانگیست
که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه
خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم
این دیوانگیست
که همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه
یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم
این دیوانگیست
که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شدیم
این دیوانگیستکه از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است
این دیوانگیست
که همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم
این دیوانگیست
که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه
در یکی از آنها به ما خیانت شده است
این دیوانگیست
که همه شانس ها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه
در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم
به امید اینکه در مسیر خود هرگز
دچار این دیوانگی ها نشویم
و به یاد داشته باشیم که همیشه
شانس های دیگری هم هستند
دوستی های دیگری هم هستند
عشق های دیگری هم هستند
نیروهای دیگری هم هستند
تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم
و همه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم
بیا کنارم سرو ناز بی تاب
بیا کنارم زیر طاق مهتاب
عطش ببازیم به نسیم دریا
غزل برقصیم تا طلوع فردا
بیا کنارم ساقه ی بهاره
رو فرش برگ و پولک ستاره
خمار شعرم می شکنه پیش تو
عجب شرابی نفس تو داره
گل بهارم در انتظارم ،حریق سبزی بیا کنارم
تن حریرت جوی عطر جاری
صدای گرمت غیرت قناری
بذار بگیرم مثل تور دریا
تو رو در آغوش ، ماهی فراری
بیا کنارم سرو ناز بی تاب
بیا کنارم زیر طاق مهتاب
عطش ببازیم به نسیم دریا
غزل برقصیم تا طلوع فردا
گل بهارم در انتظارم ،حریق سبزی بیاد کنارم
اگه بدونن ابر و باد و بارون
چه دلنوازه این شب مهربون
هجوم می آرن روی چرت کوچه
صدای شهر رو می برن آسمون
غروب گذشت و شب رسید به نیمه
تب تو می خواد گل سرخ هیمه
بگو بخوابن همه اهل دنیا
هنوز یک نیمه مونده از شب ما
گل بهارم در انتظارم ،حریق سبزی بیا کنارم
گل بهارم در انتظارم ،حریق سبزی بیاکنارم
مردمان در این گمان که کوچه ها در وسعت بی کسی می سوزند و پیوسته با باور خود زمزمه می کنند: کوچه ها تنهایند...
پس چشمانشان کو ؟ طپش های ننگین قلبهای سنگییشان کو؟
در جای جای این کوچه های تاریک و تار آدمکها ی سیه پوشی را می بینم که صورتک بر چهره دارند و هر یک دسته گلی سرخ به آغوش گرفته اند و با ترانه های شوم زاغها می رقصند و بی رحمانه گلبرگهای سرخ را از بطن ساقه های سبز می چینند و در هوا پراکنده می کنند...
و من در برابرشان ایستاده ام با کتابی در دست... چشمانم سریز اشک...
سوزی سرد از تبار خزان پنجه در چشمانم می افکند و در وجودم ریشه می دواند و فریاد را از گلویم می ستاند
وای بر من نجابت گلبرگهای سرخ به نگاه هرزه ی خزان آلوده شد...
اشکهایم جاری ... باور مردمان در برابرم تصویر میشود : کوچه ها تنهایند...
ای مردم پست ! ای بی صفتان!کجائید تنهایی کوچه هایتان لبریز از به مرگ نشستن رازقی و لاله های پر پر است...
به اطراف می نگرم شهر در خواب است . پیر زنی را کنار پجره میبینم که آینه ای در دست دارد و بر گونه های چروکیده اش سرخاب می مالد .فریاد می کنم:
آی پیر زن به آن سو بنگر رازقی پر پر شد...
پیر زن نگاه زشتش را از آینه می گیرد و با صدائی کریح میگوید : دور شو ولگرد احمق...
پیر زن پنجره را می بندد همه ی پنجره ها بسته ست
گرمی اشک چشمانم را به آغوش می کشد و من بی توان گام بر می دارم ...
آدمکها دیگر رفته اند ... شاید به کوچه های نزدیک
زمین پوشیده از گلبرگهای نیمه جان است ... بر زمین زانو می زنم گلبرگی سرخ غرق در شبنم اشک زیر لب می پرسد:عشق چیست؟
با چشمانی لرزان از سنگینی اشک آرام می گفتم:عشق صدای فاصله هاست...
_کمال عشق چیست؟
گلبرگ :شکست فاصله ها...
گلبرگی دیگر با صدایی نم زده می پرسد؟کجاست مفر و پناهی تا در آغوشش بتوان آرام گرفت؟
در خود می اندیشم...
گلبرگ: آن وادی کجاست؟
_درختی را می شناسم از دیار ان خاک عزیز ... با من هم سفر شوید
گلبرگها را لابه لای برگ برگ کتابم نهادم و به راه افتادم
جرقه های سوزان اشک شعله می گرفت و من با غمی به قدمت تاریخ زمین کوچه باغ جهان را پیمودم و ازشب گذشتم ...
در تاریک روشن سپیده درخت سبزی را دیدم که عطرش از دوردستها ذهن ها را پریشان می ساخت....
آمده بود ...
هوا عطر آگین بود...
گویا این عطر ماندگار خواهرم بود که سالها پیش بر پیکر ان درخت رنجور قلمی به یادگار زده بود...
و او اکنون چه سبز و پر توان بر پا ایستاده بود
به درخت رسیدم
کتاب را گشودم گلبرگها را به پایش ریختم درخت تکانی خورد و لرزش اشکهایش را دیدم ...
قطره قطره ی اشکش بر گلبرگها چکید و گویا جانی دگر بر کالبدشان دمیده شد...
نسیمی ملایم وزیدن گرفت و خوابی مطبوع چشانم را ربود...
*******************************************************************************
چشم گشودم و باز خود را در خلوت خویش بر آن بستر سرد یافتم آیا همه چیز فقط یک رویا بود؟...
خواهر جون خوبی؟
باز هم از کسی ضربه خوردم که اصلا فکرشو نمیکردم.
به کی دیگه میشه اعتماد کرد.؟؟؟؟؟
دلم برات تنگ شده..........
واسه نصیحت های شما.....
بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است.
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند.
بیابان را سراسر مه گرفته است. [ می گوید به خود عابر ]
سگان قریه خاموشند.
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم. گل کو نمی داند. مرا ناگاه
در درگاه می بیند. به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
بیابان را
سراسر
مه گرفته است.
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است.
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
آهسته از هر بند ...
چرا ما همیشه غم و غصه مونو میاریم و با بقیه تقسیم میکنیم ؟
چرا همیشه درد و رنجهامون تو روز روشن یادمون میوفته ؟
و چرا وقتی میخندیم ... وقتی حالمون خوبه ... وقتی شادیم ...
یاد دوستهای وبلاگیمون نمی افتیم ؟
چرا لبخند هامون رو ترجیح میدیم تو تاریکی بزنیم ؟
و گریه و ناله هامون رو تو روز روشن ؟
واقعاْ چرا ؟....
خودم از همه تون بدترم .... میدونم ... !
ولی دیگه تموم شد .......!!! از این به بعد سعی میکنم غمی تو کار نباشه ...!
البته اگه بزارن ....!
وقتی نیستی خونمون با من غریبی می کنه
دل اگه میگه صبورم خود فریبی می کنه
صدای قناری محزون و غم آلود میشه
واسه من هر چه که هست و نیست نابود میشه
وقتی نیستی گل هستی خشک و بیرنگ میشه
نمیدونی چقدر دلم برات تنگ میشه
وقتی نیستی گلای باغچه نگاهم می کنن
با زبون بسته محکوم به گناهم می کنن
گلا میگن که با داشتن یه دنیا خاطره
چرا دیوونگی کردی و گذاشتی که بره
وقتی نیستی همه پنجره ها بسته میشن
با سکوتت تو خونه قناری ها خسته میشن
روز واسم هفته میشه
هفته برام ماه میشه
نفسام بیاد تو یکی یکی آه میشه ....
صفای اشک و آهم داده این عشق
دل دور از گناهم داده این عشق
دو چشمونت یه شب آتیش به جون زد
خیال کردم پناهم دادی ای عشق
چنون عاشق چنون دیونه حالم
که می خوام از تو و از دل بنالم
هنوزم با این دیوونه حالیم
یه رنگم صادقم صافم زلالم
تو که عشق و تو ویرونی ندیدی
شب سر در گریبونی ندیدی
نمیدونی چه دردی داره دوری
تو که رنگ پریشونی ندیدی
گله کردی چرا می نالم از درد
دیگه این ناله ها درد خودم نیست
چنون عاشق چنون دیوونه حالم
که می خوام از تو از دل بنالم
هنوزم با همین دیوونه حالی
یه رنگم صادقم صافم زلالم
امشب از اون شباست که من دوباره دیوونه بشم
تو مستی و بی خبری اسیر میخونه بشم
امشب از اون شباست که من دلم می خواد داد بزنم
تو شهر این غریبه ها دردم و فریاد بزنم
دلم گرفت از آسمون هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی بسه بهت هر چی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمیدم
از این همه دربه دری قلب من قیامته
چه فایده داره زندگی این انتهای طاقته
از اینهمه دربه دری دلم رسیده جون من
به داد من نمیرسه خدای آسمون من
ما چـون زدری پا کشیــــدیم کشیــــدیم
امید ز هر کس که بریدیم بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشــه ی هر بام پریدیم پریدیم
رم دادن صیــــد خـــــود از آغـــاز غلط بود
حالا که رمانــدی ، رمیدیم رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضـــه ی خلد است
انـگار که دیدیم و ندیدیـم ، ندیدیـم
صــد باغ بهـار است وصلای گــل گلشن
گر میــوه ییک باغ نچیدیم نچیدیم
سر تا بقــــدم تیر دعاییــــم و تو غافــــل
هانواقفدم باشرسیدیم،رسیدیم
نمیدونم الان کجاست؟
شما خبری از اون ندارین؟
آنشرلی رو میگم
چقدر فکرتون خرابه
دلم براش یه ذره شده
چند روزی هست که خیلی سرم شلوغه .
دیگه فرصت نمیکنم آپدیت کنم.
به بزرگی خودتون ببخشید.
اگه یه کمی هم کمک کنید ممنون میشم .
شعری .متنی.دست نوشته ای ....یا هر چیز دیگه.
بفرستید .مرسی
وقتی چیزی واسه گفتن ندارم من چی بگم؟
وقتی دستام خالی باشه
وقتی باشم عاشق تو
غیر دل چیزی ندارم
که بدونم لایق تو......
تولدت مبارک خواهر جووووووووووووون
البته فکر کنم چند روز پیش بوده .ولی ما وظیفمون بود تبریک بگیم
مرسی و بای
تحمل کن عزیز دل شکسته
تحمل کن به پای شمع خاموش
تحمل کن کنار گریه من
به یاد دلخوشیهای فراموش
جهان کوچک من از تو زیباست
هنوز از عطر لبخند تو سرمست
واسه تکرار اسم ساده تو ست
صدایی از منه عاشق اگر هست
منو نسپار به فصل رفته عشق
نذار کم شم من از آینده تو
به من فرصت بده گم شم دوباره
توی آغوشه بخشاینده تو
به من فرصت بده برگردم از من
به تو برگردمو یار تو باشم
به من فرصت بده باز از سر نو
دچار تو گرفتار تو باشم
به من فرصت بده باز از سر نو
دچار تو گرفتار تو باشم
نذار از رفتنت ویرون شه جانم
نذار از خود به خاکستر بریزم
کنار من که وا میپاشم از هم
تحمل کن، تحمل کن عزیزم
به من فرصت بده رنگین کمون شم
از آغوش تو تا معراج پرواز
حدیث تازه عشق توام من
به پایانم نبر از نو بیآغاز
نوشته های من هیچ ربطی به احساسات و احوالات روزمره و عواطف من نداره .!!!!!!!!
برای هزارمین بار دارم میگم