روزی اگر از پیشم آن برگشته مژگان بگذرد
از شوق رخسار مهش اشکم ز دامان بگذرد
تصویری از آن دلبر سیمین بر لاغرمیان
گر زاهدی را در نظر آید ز ایمان بگذرد
استاره ی اقبال من رو در غروب آرد شبی
کان نازنین با غمزه از پیشم خرامان بگذرد
دلداده را هرگز مگو از هجر آن زیبا صنم
اشکش به دامان درچکد آهش ز کیوان بگذرد
آرام جانم رفت و من در گوشه ی غم مانده ام
آخر کجا باور کنم کاین رنج و حرمان بگذرد
ترسم مرا افسون کند، عقل از کفم بیرون کند
هر دم که از نزد من آن، سرو خرامان بگذرد
هرگز مترس از عاشقی، کمتر هما اندیشه کن
بگذار در بحر جنون آب از گریبان بگذرد
---
امروزانه های احسان
نشسته پیش من آن ماه دلفروز امشب
خدا کند که نیاید دوباره روز امشب
شب است و مجلس انس است و یار من اینجاست
اگر که روز درآید دلا بسوز امشب
تمام عمر امید تو امشب است ای دل
ز هر چه هست دگر چشم خود بدوز امشب
حسود گو که بمیرد ز رشک این مجلس
رقیب گو که کشد آه سینه سوز امشب
جحیم خانه ی غیر و بهشت محفل ماست
اگر که روز قیامت کند بروز امشب
اگر دو دیده نخوابد به عمر، حق دارد
به شکر آن که بیفتاده نام روز امشب
هما! گر شود آگه ز ماه من خورشید
ز رشک، چهره ی شب را کشد به روز امشب
کرده غارت غم عشق تو شکیبایی را
داده بر باد فنا دفتر دانایی را
گنج حسن تو به ویرانه ی دل پنهان شد
دل شیدا چه کند این همه دارایی را
حسرت دیده اگر غیر رخ خوب تو بود
چه کند بی رخ تو قوت بینایی را
زندگی نقش خیالیست همانند سراب
اعتباری نبود عالم رویایی را
عقل در مدرسه ی عشق چه جایی دارد
گر نبندم چه کنم دفتر دانایی را
همه شب ز آتش دل چشم پر آب است مرا
تا سحر سوختن و حال خراب است مرا
چه خور و خواب کسی را که به غم در بند است
زندگی بی رخ او پر تب و تاب است مرا
چه توان گفت ز حرمان و ملالت وقتی
عشق هم مایه تشویش و عذاب است مرا
این جهان تنگ تر از لانه ی موری است به چشم
وین فلک زودگذر همچو سراب است مرا
جای آسایش و شادی همه رنج است و الم
خون دل جایگزین می ناب است مرا
تا مگر خویش رسانم به مراد دل خویش
همه روز و همه شب جهد و شتاب است مرا
ای همایون نبود ملک جهان جای درنگ
چون که باید بروم پا به رکاب است مرا
ای رقیبان همه تنها بگذارید مرا
عاشقم واله و شیدا بگذارید مرا
برده از من دل و دین کافرک ترسایی
ببرید و به کلیسا بگذارید مرا
با من از نیک و بد خلق مگویید سخن
بی دلم بهر تماشا بگذارید مرا
به ره عقل مخوانید مرا از ره عشق
بروید و به همین جا بگذارید مرا
ز کنشتم به سوی کعبه به خواری مکشید
من که آزاده ام اینجا بگذارید مرا
من نه آنم که به یک وسوسه از جا بروم
بروید و به خدا وابگذارید مرا
تا کشم رخت به اقلیم جنون همچو هما
فارغ از عقل سرا پا بگذارید مرا
واگویه های پسری کله معلق
تا به رویت ای پری پیکر نقاب انداختی
عالمی را زین سبب در اضطراب انداختی
در بر چشم رقیبان پرده افکندی به روی
لکه ی ابری به روی آفتاب انداختی
تا که خورشید جمالت جلوه گر شد در میان
انقلابی در میان شیخ و شاب انداختی
بس که پیچاندی سر زلف نگارینت به ناز
عاشقانت را همه در پیچ و تاب انداختی
شانه را با زلف کافر کیش کردی آشنا
از میان عالمی نام ثواب انداختی
صید چشمان غزالت عاقبت کردی مرا
بی خبر بر گردنم طوق وفا انداختی
این همایون عشق را شان و مقامی برتر است
نقد جان را بی سبب اندر حساب انداختی.
واگویه های پسری کله معلق
بتاریخ پانزدهم زمستان نود و سه
تا به زانو رمق تا که به تن جان دارم
صد هزاران گله زان زلف پریشان دارم
هرکس از ساخته ی وهم خود آیینی ساخت
من سر زلف تو را رشته ی ایمان دارم
تو و بیماری چشمت، من و بیماری دل
از دو بیمار غم و رنج فراوان دارم
گر خیال تو شود همدم من هر شب و روز
نه غم از درد و نه اندیشه ی درمان دارم
تا دگر با من و دل حسرت رویت چه کند
ترسم افشا شود این راز که پنهان دارم
مردم از آتش اندوه و نفرمود طبیب
غیر دیدار تو در عمر چه درمان دارم
واگویه های پسری کله معلق
بتاریخ ششم زمستان سال نود و سه
دیده از هجر تو جیحون نکنم پس چه کنم؟
خویش را عاشق و مجنون نکنم پس چه کنم؟
دل بدان زلف پریشان ندهم بر چه دهم؟
در شب تیره شبیخون نکنم پس چه کنم؟
سر به پای تو پریرو ننهم بر چه نهم؟
دل ز عشق تو به هامون نکنم پس چه کنم؟
سخن از چاه زنخدان نزنم از چه زنم؟
سجده بر آن رخ گلگون نکنم پس چه کنم؟
محو آن نرگس شهلا نشوم پس چه شوم؟
هوسی زان لب میگون نکنم پس چه کنم؟
دل بود خانه ی تو گر تو نباشی چه بود؟
دیده گر از غم تو خون نکنم پس چه کنم؟
نامی از شعر همایون نبرم از چه برم؟
گوش بر گفته ی مجنون نکنم پس چه کنم؟
امروزانه های پسری کله معلق
بتاریخ سوم زمستان نود و سه
ای گل مرنج از من که من میمیرم از رنجیدنت
روزی بپرس احوال من، شادم کن از پرسیدنت
هر چند که پیر و خسته ام، چشم از دو عالم بسته ام
عمر دوباره می دهد، ما را دوباره دیدنت
آن بی وفایی های تو ترسم کشد آخر مرا
از دوستان دل کندن و با دشمنان گردیدنت
آیا کند عمرم وفا آیا شود بینم تو را
با اهل دل خو کردن و از غیر دل ببریدنت
ترسم مرا رسوا کند راز مرا افشا کند
خوارم در این دنیا کند، با ما جفا ورزیدنت
ای دلبر دیر آشنا ترسم نگردی یار ما
عمرم شود آخر فنا در وعده های دیدنت
ای یار بی همتای من سرمایه ی سودای من
رخ بر همایون درنما خون شد دل از نادیدنت
امروزانه های احسان
بتاریخ دوم زمستان نود و سه
هر که بیند دهان خندانش
آفرین میکند به یزدانش
دل و دین میرود به آسانی
به سر زلف کافرستانش
گر یکی بوسه ام دهد زان لب
می کنم عقل ودین به قربانش
با نگاهی دلم ربود از کف
ای بنازم دو چشم فتانش
رشک خورشید و بهتر از ماه است
چهره ی روشن و درخشانش
گر بود فرصتی مرا شاید
چون همایون شوم غزلخوانش
امروزانه های احسان
بتاریخ اول زمستان نود و سه