مهربانی...

خشکیده رود مهربانی ، مهربانی نیست
ابر غم از هرسو گرفته ، آسمانی نیست
پرپر شده گل ها ، باغ و بهاری نیست
دل ها پُر از کینه ، شده جز غباری نیست
باغ و بهاری نیست ، باغ و بهاری نیست

وقتی غم دل با گریه هامی ، پروانه خشکید از شاخه هامی
وقتی تبسّم شد کهربایی ، همخانه با من شد بی نوایی
جایی که خورشید گرمی ندارد ، درد زمانه شرمی ندارد

مهتاب تنها ، مهتاب من مهتاب من نیست
در سینه قلبِ ، بی تاب من بی تاب من نیست
من با گرفتن ها ، در کنج تنهایی ، در سینه پروردم ، رنج شکیبایی
در آشنایی ها ، ناآشنایی ها ، آرامش هستی ، در بی نشانی ها

شب انتظار ...

شب به گلستان تنها منتظرت بودم
باده نا کامی در هجر تو پیمودم
منتظرت بودم منتظرت بودم
آن شب جان فرسا من بی تو نیاسودم
وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم
منتظرت بودم منتظرت بودم


بودم همه شب دیده به ره تا به سحر گاه
ناگه چو پری خنده زنان آمدی از راه


غمها به سر آمد زنگ غم دوران از دل بزدودم
منتظرت بودم منتظرت بودم

پیش گلها شاد و شیدا می خرامید آن قامت موزونت
فتنه دوران دیده تو از دل و جان من شده مفتونت

در آن عشق و جنون مفتون تو بودم
اکنون از دل من بشنو تو سرودم
منتظرت بودم منتظرت بودم

منتظرت بودم منتظرت بودم

پیکر تراش...

پیکر تراش پیرم و با تیشه ی خیال
یک شب ترا ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام
بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام ز چشم حسودان،نگاه را

 

تا پیچ و تاب قد ترا دلنشین کنم
دست از سر نیاز بهر سو گشوده ام
از هر زنی
،تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی
،
کرشمه ی رقصی ربوده ام
اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای
مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که ترا ساخت ، کنده ای
هشدار !‌ زانکه در پس این پرده ی نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
بینند سایه ها که ترا هم شکسته ام

تنها به شوق تو ...

من تن به باد خواهم سپرد

و

به حجله ی باران خواهم رفت

من در زمین گرم با خاک هم آغوش می شوم

و در آتش عشق آسمان خواهم سوخت

که دور است و دست نیافتنی

من تن به باد خواهم سپرد

وبه دور دستها خواهم رفت

من به جشن ماه و خورشید دعوت شده ام

تن سپرده به باد و تن شسته ازباران

نرم و سبک و عاشق

 

نیاز من جز تو نیست...

دستم را روی کاغذ می گذارم

می نویسم از حجم سرد بی تو بودن

می لرزم , در خود فرو می روم

تو را می بینم , خودم را می بینم

در کنار هم چون عهد قدیم

استوار و پا بر جا

چون درختی ریشه دوانده در عمق زمین

گرم می شوم , نمی لرزم

چون تو هستی در کنارم

*
*
*
*

...... افسوس

دگر دیر است

کنون یخ بسته ام من

 

نگاهت...

! نگاه کن

نگاه کن , باز هم نسیم به این سو می آید

و با خود برای هر همسایه ام سوغاتی دارد

تو نیز دریغ مکن از من صدایت را

به نسیم بسپارش

تنها دل خوشی ِ شبهای زمستانی ام را

تا با شنیدن صدای گرمت و بوییدن پیراهنت

آرزو هایم را از قاصدک پس بگیرم

این شعر روی تابلو یی بود که دوستم بهم داد

هر که را عشق نباشد نتوان زنده شمرد
آنکه جانش ز محبت اثری یافت نمرد

سلام

اگه چند روزی نبودم می بخشید.

دیروز یکی از مهمترین خبر های توی زندگیمو شنیدم

دانشگاهی که میخواستم ازش پذیرش بگیرم بالاخره جواب داد.

دیروز از یکی از دانشگاه های سوئد یک ایمیل اومد که با درخواست من موافقت کردند.

فروردین باید کارای ویزا رو انجام بدم.و ایشالا اگه خدا بخواد مرداد هم برم .

واقعا نمیدونم چی باید بگم .

شرمنده سرتونو دد آوردم .فعلا بای