تو را به وسعت صحرای بی کران غمگین ترین لحظه هایم ،
لحظه ی تنهایی
به بوسه ی باد بهاری
و به آغوش مهربان غنچه های خندان
بهترینم بمان
تو را به وسعت صحرای بی کران غمگین ترین لحظه هایم ،
لحظه ی تنهایی
به بوسه ی باد بهاری
و به آغوش مهربان غنچه های خندان
بهترینم بمان
بهار ترانة شکوفه می خواند
و باد
پرنده می رقصاند،
راستی اگر
خدای ناکرده
تنگ بلور و آیینه و بوی خوب عید
این جان خسته مان را نمی ربود
در چارچوب تیرة این شهر تنگ و کور
از لذت دوباره تصویر باغ و آب
محروم، نمی شدیم.؟
دوست دارم بنویسم با آب
روی بی تابترین برگ درخت
من از این قاعده ها بیزارم
یک نفر نیست
که این قاعده ها را شکند.
سایه از روی صدف برچینید
تا از آن دُر
نفسی باز آید.
منشینید که زنگوله آن بره شود
سفسطه دندانها
قصه سوختن وجدانها.
مگذارید قفس رنگ حقیقت گیرد.
از حقیقت قفسی باز کنید.
غم دل را خَمِ گل می داند
ما همه
تاج سر طوفانیم.
مثل یوزان
تشنه طغیان.
عشق ما
سوختن از تقدیر است.
ما همه
در تب این دنیاییم
روز و شب
ملعبه رویاییم،
کودکان زیر غم تصمیمند.
شاپرکها همگی می میرند.
شمع دارد غزلی میخواند
آخرین بار به خود میگوید
دوست دارم بنویسم با آب
روی بی تابترین برگ درخت
من از این قاعده ها بی زارم.
------
یادباد آن روزگاران
تا به هر عابری سلام کنیم
و به هر چهره ای تبسم داشت
ما به آن چهره احترام کنیم
زندگی در سلام و پاسخ اوست
عمر را صرف این پیام کنیم
عابری شاید عاشقی باشد
پس به هر عابری سلام کنیم
*****************
جمعه 1 اردیبهشت ماه سال 1385
مماس تنت که میشوم
نارنج های نارس همسایه را
به رخم میکشی
و میکشیم از بلور تنت
بوسه ای که سالهاست
پشت گوش انداخته ای.
¤
کبودی ابرها را
بکش پشت پلکهات
شاید برف ببارد توی این سلول.
من روی تنم
پر از رد پای ماده گرگیست
که احمقانه سمت کمین میکشاندم.
بخند
توی اتاق بازجویی هم می توان رقصید....
به دنبال واژه نباش، کلمات فریبمان میدهند...
وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش برود، فاتحه کلمات را باید خواند...
عشق های مجازی در رویارویی میمیرند
عشق های خیابانی در وصال
و عشق های حقیقی در جدایی به وصال میرسند.
*****************************************
به نظر من تو این زمونه عشق حقیقی وجود نداره
تمام عشق ها مصلحتی هستند و عقلانی و هنگامی که عقل درگیر بازی عاشقانه شود نامش دیگر عشق نیست...
چادر شب را سرت کن همسفر تا هیچکس
روی ماهت را نبیند آخر اینجا هیچکس ...
مثل رودی راه افتادیم و نجوا می کنیم
زیر لب : ما عاشقیم و غیر دریا هیچکس ...
من تو را دارم همین کافی است ! دخترهای شهر
روزگاری عاشقم بودند و حالا هیچکس ...
آسمانها را به دنبال تو می گشتیم عشق
در زمین پیدا شدی ... جایی که حتی هیچ کس ...
زندگی کشف است ورنه سیبهایی سرخ تر
سالها از شاخه می افتاد اما هیچکس ...
کوله بارت را مهیا کن که فصل رفتن است