وقتی نه دلیلی برای گفتن هست
و نه گوشی برای شنیدن ...
وقتی سکوتم را التماس میکنی
و وادارم میسازی به خاموش ماندن ...
وقتی چشمانت را میبندی وبا تمام قوا
مرا به اعماق تاریکی هل میدهی ...
دیگر چیزی باقی نمی ماند . نه از من نه از سکوت نه از تاریکی نه از خاموشی .
خیالت راحت !
قدمم مسافت را در کوچه ها لگد مال می کند
جهنم درونم را .اما چاره چیست؟
یک تصویر که میتواند تصویر من باشد یا نباشد،
_ تصویری دیگر که نگاه توست.
یک رؤیا که میتواند واقعیت شود یا نشود،
یک دست که میتواند انتخاب کند یا نکند،
یک تردید ...
یک قاب خالی
که تصویر من نیست،
تقدیر توست.
...گویا تمام این خیابانها را
برای سوت زدنهای من کشیده اند
در آخر زمین ،
آهسته راه برو
آنجا نبض زمین و من
یکی است !!!
همان یک لحظه
تمام دستها متروکه شد
که تو ...
چراغ را برداشتی ...
تمامی اندوه این روزهایم اینست :
تورا چطور یاد کنم ،
که سزاوار تو باشد ؟
نازنین ...