سکوت که میکنی انگار غنی تر می شود زوایای خالی روحت ، آرام می گیری در زیر سایه ای از مهری ناب و بی کینه ، رها می شوی از سنگینی ها گویی . لحظه ها می گذرند ، هنوز کلامی نمی گویی . اما می بینی ، می خوانی ، شک می کنی ، دلتنگ می شوی ، اشک می ریزی در پس باور هایی که پیش روی نگاهت رنگ می بازند . می خواهی بگویی اما سکوت پیشه کرده ای پس مرثیه ات را در دل سر می دهی . خانه ات را می بینی ، تنها پناهی که در این غربت تلخ و غمگین دقایق خاکستری ات را پناهی بود و برای چشم های گریانت شانه ای امن ، سایه ی مرداب را می بینی ، او کهخانه ای امن است ، بزرگ است ، رفیق و همدرد است ، تنها کسی که آرامشش را باور داری و خود بهتر از هر کس میدانی که عاشقش هستی ، چه تفاوت دارد که دیگران چه می گویند وقتی ساعت ها بر کنارش اشک شور و عشق می ریزی ، وقتی ترنم صدایش را در آغوش می گیری و سکوتت را می شکنی که می دانی او می شنود و می داند جنس شب گریه های مرغان مهاجر را ...
آری اینجا دیدی حضور دستان مهربانش را اما چرا نمی بینیم که برکت دارد از کومه ی کوچکمان کوچ می کند ، چه قدر بد گفتیم به مهتاب در این شب های نیلوفری . مگر قرارمان این نبود که از شوره زار خوب و بد برویم ؟ که بمیریم اگر کسی سبزه ای را کند ؟ که دور نباشیم از آن سوی شقایق ؟ پس چرا چند صباحی است که این آب روانمان گل آلود گشته است ؟
اینجا خانه ی قلبم بود ، پاک و مطهر ، بی نیاز از هر خانه تکانی که حضورش تنها دلیل است برای جان بخشیدن به کلام هایی مبهم و دور و ما مهمانیم این ضیافت عاشقانه ی بی تردید را . هر که در چشمانش بنگرد این روز ها آن رضایت دیروز نزدیک را نخواهد دید که شاید بیش از حد به حاشیه ها بها بخشیده ایم و همین طور بر نوشته هایی که حتی نیازی به نقد نیز ندارند که بیایید از یاد نبریم : " عبور باید کرد "
اینجا گرم است ، مهربان است ، پر امید و زیبا تر از هر آنچه می شود پنداشت ، دست هایمان کنار یکدیگر تنها بهانه است برای ماندن و نوشتن از خویشتن برای او که اگر روزی دیگز میهمانانش را عاشق نیابد آن روز خواهد رفت و با خود مهر و بهانه های بودن را خواهد برد . پس بگذاریم هرگز آن روزی نیاید که بسیار دلتنگ شویم و حس کنیم که برای خوردن یک سیب چه قدر تنها ماندیم ...