خواهرانه دوستت دارم....

مردمان در این گمان که کوچه ها در وسعت بی کسی می سوزند و پیوسته با باور خود زمزمه می کنند: کوچه ها تنهایند...
پس چشمانشان کو ؟ طپش های ننگین قلبهای سنگییشان کو؟
در جای جای این کوچه های تاریک و تار آدمکها ی سیه پوشی را می بینم که صورتک بر چهره دارند و هر یک دسته گلی سرخ به آغوش گرفته اند و با ترانه های شوم زاغها می رقصند و بی رحمانه گلبرگهای سرخ را از بطن ساقه های سبز می چینند و در هوا پراکنده می کنند...
و من در برابرشان ایستاده ام با کتابی در دست... چشمانم سریز اشک...
سوزی سرد از تبار خزان پنجه در چشمانم می افکند و در وجودم ریشه می دواند و فریاد را از گلویم می ستاند
وای بر من نجابت گلبرگهای سرخ به نگاه هرزه ی خزان آلوده شد...
اشکهایم جاری ... باور مردمان در برابرم تصویر میشود : کوچه ها تنهایند...
ای مردم پست ! ای بی صفتان!کجائید تنهایی کوچه هایتان لبریز از به مرگ نشستن رازقی و لاله های پر پر است...
به اطراف می نگرم شهر در خواب است . پیر زنی را کنار پجره میبینم که آینه ای در دست دارد و بر گونه های چروکیده اش سرخاب می مالد .فریاد می کنم:
آی پیر زن به آن سو بنگر رازقی پر پر شد...
پیر زن نگاه زشتش را از آینه می گیرد و با صدائی کریح میگوید : دور شو ولگرد احمق...
پیر زن پنجره را می بندد همه ی پنجره ها بسته ست
گرمی اشک چشمانم را به آغوش می کشد و من بی توان گام بر می دارم ...
آدمکها دیگر رفته اند ... شاید به کوچه های نزدیک
زمین پوشیده از گلبرگهای نیمه جان است ... بر زمین زانو می زنم گلبرگی سرخ غرق در شبنم اشک زیر لب می پرسد:عشق چیست؟
با چشمانی لرزان از سنگینی اشک آرام می گفتم:عشق صدای فاصله هاست...
_کمال عشق چیست؟
گلبرگ :شکست فاصله ها...
گلبرگی دیگر با صدایی نم زده می پرسد؟کجاست مفر و پناهی تا در آغوشش بتوان آرام گرفت؟
در خود می اندیشم...

گلبرگ: آن وادی کجاست؟
_درختی را می شناسم از دیار ان خاک عزیز ... با من هم سفر شوید
گلبرگها را لابه لای برگ برگ کتابم نهادم و به راه افتادم
جرقه های سوزان اشک شعله می گرفت و من با غمی به قدمت تاریخ زمین کوچه باغ جهان را پیمودم و ازشب گذشتم ...
در تاریک روشن سپیده درخت سبزی را دیدم که عطرش از دوردستها ذهن ها را پریشان می ساخت....

 آمده بود ...
هوا عطر آگین بود...
گویا این عطر ماندگار خواهرم بود که سالها پیش بر پیکر ان درخت رنجور قلمی به یادگار زده بود...
و او اکنون چه سبز و پر توان بر پا ایستاده بود
به درخت رسیدم
کتاب را گشودم گلبرگها را به پایش ریختم درخت تکانی خورد و لرزش اشکهایش را دیدم ...
قطره قطره ی اشکش بر گلبرگها چکید و گویا جانی دگر بر کالبدشان دمیده شد...
نسیمی ملایم وزیدن گرفت و خوابی مطبوع چشانم را ربود...
*******************************************************************************
چشم گشودم و باز خود را در خلوت خویش بر آن بستر سرد یافتم آیا همه چیز فقط یک رویا بود؟...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد