یک ابتلای گنگ،
یک آرمیده به پهنای فکر و روح،
تبدیل کرده است
دل را به معراج نام خود.
خاموش لحظهایست
در معبد نظر،
آن دم که نور چشم او
خاموش میشود.
هوش و حواس و عقل
با یک تکان مردمک پرواز میکند،
برخاک می شوم؛
قلبم نمیتپد،
احساس من مقابل رویَش چه بی درنگ،
فریاد میشود،
از چشم میرود،
او آب میشود.
روحم اسیر چشم او
هوشم به حال مرگ،
عقلم درون گور.
خاموش لحظه ایست
آن دم که عشق من
مرگ مرا فریاد میزند.
می رم و هی داد می زنم
تو تنهائی زندونی ام
با سختی های زندگی
با بودنت من زنده ام
سحر
که پا می شم چه زود
روز و شبم
تموم می شند
چه اومدن , چه رفتنی
حیف که دارند حروم می شند.
انگاری
هر ساعت عمر
زود و زودم می رند سفر
گاهی خوب و گاهی بدند
گریه و شادی تو همند
لذت زندگی , همین
اینجور دارند تموم می شند
چه اومدن , چه رفتنی
حیف که دارند حروم می شند.
از سینه’ دقیقه ها
قلبی پر از خستگی هاست
از خاطرات اون روزا
زندگی ام , خاطره هاست
از , بند بند شعر من
نوشته ها تازه می شند
چه اومدن , چه رفتنی
حیف که دارند حروم می شند.
کاش
یکی پیدا بشه
خوبیها را یادم بده
تو قلب صاف و ساده ام
زندگی ها به من بگه
تو دفتر پاکی دیگه
اون بدیها پاره می شند
چه اومدن , چه رفتنی
حیف که دارند حروم می شند.
بی مخاطب خاص
لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
گل ها انار شد، داغ داغ.
هر انار هزار تا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمی شدند.
انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند.
انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید...
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.
مجنون به لیلی اش رسید.
راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد.
***
لیلی زنجیر نبود
دنیا که شروع شد ، زنجیر نداشت، خدا دنیا را بی زنجیر آفرید. آدم بود که زنجیر را ساخت و شیطان کمکش کرد.
دل زنجیر شد؛ عشق زنجیر شد؛ دنیا پر از زنجیر شد ؛ و آدمها همه دیوانه زنجیری.
خدا دنیای بی زنجیر می خواست، اسم دنیای بی زنجیر بهشت بود.
امتحان آدم همین جا بود، دست شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت: زنجیرت را پاره کن ، شاید نام زنجیر تو عشق باشد.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. اسمش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری.
این نام را شیطان بر او گذاشت او انسان را با زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست. لیلی می دانست خدا چی می خواهد ، لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود ، لیلی نمی خواست زنجیر باشد. لیلی ماند چون نام دگر او آزادی بود.
بی مخاطب خاص
با قلم میگویم:
- ای همزاد، ای همراه،
ای هم سرنوشت
هر دومان حیران بازیهای دورانهای زشت.
شعرهایم را نوشتی
دستخوش؛
اشکهایم را کجا خواهی نوشت؟
***************************************
باغبان من باش
چه نرم و لطیف میروید
در جهان اندیشه ام
تنپوش آبی آرزوهایت!
و چه بیقرارند
در نوازش باد ،گیسوانت.
گونه هایت ژرفای آسمانی است
که بی هیچ ستاره تو را درخشید.
و چه زلال
چشمه هایی که تو را جوشید
و پایدار ،زمینی که از شهد لبانت نوشید.
نرم و لطیف می آیی
سبز و خرامان
و چه آهسته بر می فرازی
رویش قامت ام را
بر جنگل سبز دیدگانت.
با غبان من باش!
من آن نگاه سبز یاس سپیدم.
رویشی بی دغدغه
بر سنگ بوته های عقیق
و گلوگاه فریاد یک غرور
بر آواز های مغموم حنجره ات .
بر آستان مخمل دیدگانت
مرا فریاد کن
و بر شمعدانی گل هایت
مرا برویان
و باغبان من باش