عجب زمونه ای شده....

روزگاریست غریب

روزگاریست عجیب

روزگاریست که خاموش دل آتشهاست

دل خورشید گرفته است دراین تاریکی

آب از فرط عطش می سوزد

روز در ظلمت شب گم گشته است

آسمان مثل کویر

وگُل امروز بدنبال جمالی دگر است

خاک چادر به سرگوهر کرد

تاک تیکی است صدای ساعت

خانه ها  بی پرده است

چشم در حسرت جای دهن است

آرزو دارد آب

تارخ خویش به گِل آراید

روز را پیرهن از نقش شب است

خاله ام شکلک دائی دارد

وعمو گیر به زُلفش بسته است

چه غروبی است که دل می گیرد

                             ( کاش خورشید بیاید زسفر)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد