مردی تنهاست
در پی عاقبتش می گردد
و با خاطره گذشته شیرینش
قهوه تلخش را می نوشد
بر فنجان شیشه ای در دستش
چهره معکوسش پیداست
قلبش چند وقتیست
که از سردی و گرمی روابط
به یکباره ترک برداشته
در اتاق خالی
ساعت هم می خوابد
کاغذ از تیزی قلم روی تنش می نالد
و تنها باد حین گذر از پرده او می خواند
در اتاق خالی مردی بی رنگ است
محبت پس انداز دارد
در گوشه لبریز از خواب چشمانش
چشمه مرموزیست
که در خشکی رفتارها آرام آرام
آب روی صورتش می پاشد
در اتاق خالی
مرد هم می خوابد
تا که در خواب ببیند فردا