چه صمیمانه و بی پرده سخن میگفتی
دیشب اسرار دلت را که به من میگفتی
تا سحر یکسره گل گفتی و گل میگفتم
من از این بخت بلند تو زمن میگفتی
با کلامت سخن از سردی دل می راندی
با نگاهت ولی از شعله زدن میگفتی
صبر یخواره من اب شد از هرم حضور
و تو بی واهمه از اتش تن می گفتی
و تو خورشید چه مید که برای دل من
لااقل ان سحر از سر نزدن میگفتی