عشقش ز جان تیره ی من سر کشیده بود در سنگلاخ خاطر من گل دمیده بود چون سبز جامه، غنچه صفت، پیکر مرا از چشم ها نهفته و در بر کشیده بود ای باغبان عشق! تو تا با خبر شدی لبهاش از لبم گل صد بوسه چیده بود عشقم هزار پرده ی پرهیزْ سوخته شوقم هزار جامه ی تقوا دریده بود بر لوح ساده ی دل دیرآشنای من رنگ هزار باغ و بهار آرمیده بود جانم همه شرار و به پیکر نشسته گرم خونم همه شراب و به رگ ها دویده بود می سوخت شمع عشق به فانوس چشم من وان روشنی به خلوتم از نور دیده بود از بوسه واگرفت و هم از بوسه باز داد جان را که دور از او به لبانم رسیده بود