دل بر که توان بست چو دلدار نباشد
غم با که توان گفت چو غمخوار نباشد
ای صاحب دل خانه دل مسکن یار است
این خانه نشیمنگه اغیار نباشد
زاهد چه گشایی در دکان ریا را
اکنون که تورا رونق بازار نباشد
گریان شدم از دیدن رویش که به خورشید
در چشم توانایی دیدار نباشد
تا هست سر شوق گلستان جمالت
دل را هوس دیدن گلزار نباشد
از ماه جهان تاب جمال تو چه گویم
خورشید بدین جلوه رخسار نباشد