در بی ثباتی دریای خواستن
تن را
رنجیده وش ، در یک جزیره گرفتار کرده ام
باری ، در اول احساس امنیت
گفتم به خویشتن !
یک جا برای توقف پدید شد
اما ، اما همان جزیره کوچک به شوق من
جایی برای یافتن آن نیمه من است
خورشید من ..!
ای پر نشان مشوش شوقی ز عشق پاش بر پیکر خاموش و خسته ام ...
دستان سرد مرا دست گیر
شاید !! شاید برای رسیدن مجال نیست .
گویی چرا ؟!
دارم جواب چرایت
چون دل برای رسیدن ز دست رفت
بینا