کفشهایم خسته شد...
سنگ ریزه های اندوه لابه لای درزهاشان گیر کرده...
به کویر برهوت دلم نگاهی میکنم...
آبی نیست...خشک است و سوزان سوزان...
من به جستجوی تو بودم...
جز سراب های تلخ٬ آبی ننوشیدم...
آنجا که مرد تاجر به آشنایی تو دم میزد.......
و روز دیگر نان خشک کودک یتیمی را از دستهای کوچکش چنگ زد....
آنجا که استادی٬به شاگردش رسم با تو بودن می آموخت و دم از علی وار زیستن میزد و روز دیگر....
وروز دیگر ... نقش بر دل شیطان میزد.
آنجا که عشق را به صلیب کشیدند...
و آنجا که فرق معصومیت و پاکی را به جرم صداقت شکافتند...
آه... کیست که مرا یاری کند در این تاریکی ... دستم بگیر و دلم را آباد کن...