کاج های زیادی بلند . زاغ های زیادی سیاه . آسمان به اندازه آبی . سنگچین ها ٬ تماشا ٬ تجرد . کوچه باغ فرارفته تا هیچ . ناودان مزین به گنجشک . آفتاب صریح . خاک خشنود .
چشم تا کار می کرد هوش پاییز بود .
ای عجیب قشنگ ! با نگاهی پر از لفظ مرطوب مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ ٬ چشم هایی شبیه حیای مشبک ٬ پلک های مردد مثل انگشت های پریشان خواب مسافر ! زیر بیداری بیدهای لب رود انس مثل یک مشت خاکستر محرمانه روی گرمای ادرک پاشیده می شد . فکر آهسته بود . آرزو دور بود مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند .
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد یک دهان مشجر از سفرهای خوب حرف خواهد زد ؟! ...
|