زیر گنبد کبود جز من و خدا کسی نبود * روزگار رو به راه بود هیچ چیز نه سفید و نه سیاه بود با وجود این مثل اینکه چیزی اشتباه بود * زیر گنبد کبود بازی خدا نیمه کاره مانده بود واژهای نبود و هیچکس شعری از خدا نخوانده بود * تا که او مرا برای بازی خودش انتخاب کرد توی گوش من یواش گفت : «تو دعای کوچک منی» بعد هم مرا مستجاب کرد * پردهها کنار رفت خود به خود با شروع بازی خدا عشق افتتاح شد سالهاست اسم بازی من و خدا زندگیست هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما عجیب نیست بازیی که ساده است و سخت مثل بازی بهار با درخت * با خدا طرف شدن کار مشکلیست زندگی بازی خدا و یک عروسک گِلیست ! |