همه نگاه ها بر روی قطره اشکی است که از دامن یک ابر غصه دار میچکد .
اما چرا هیچ قطرات باران ابر ها دیدگان مرا نمیبیند ؟
چرا هیچ کس برای غربت نگاهایمان دل نمی سوزاند ؟
آیا این مردم همه به قول فروغ عزیزم همانند همان عروسک کودکی هستند
که به هنگام تمام شدن کوکشان ناگهان دیدگانشان بی فروغ و لب هایشان خاموش می شود؟
اما می توان آموخت که با سنگ ها حتی مهربان بود باید آموخت که سنگ ها را نیز می توانیم با نگاه
های پر محبتمان آب کنیم .