من رو حم را به بند می کشم
با شلاقی از جنس میخهای ترس
من بر روحم افسار می بندم
افساری محکم از جنس چرم احتیاط
و می کشمش ، همچون
کشیدن افسار اسبی وحشی !
من روح سرکشم را
با قدرت عقل ، رام می کنم
و قلاده ای بر گردنش می اندازم ،
از جنس عرف ...
و اورا کشان کشان
پشت سر غرور و تعصبم می برم
روح خسته ام ، بیجان بر روی زمین
ردی از خونی رنگین ، بر جای می گذارد
و در جدال با پستی و بلندیهای زمین ،
تک تک پرهایش کنده می شود
پرهای شجاعت ، خیال ، عشق....
به جای هر پری ، زخمی می ماند
زخم خنجری زهر آگین .
گاه گاه تقلایی می کند این روح سرگشته
و من با نام آبرو بیشتر بر بندش می کشم ،
روحم از نفس می افتد!
آری ، من ، با افتخار زندگی خوب و پاک
پشت سر خود، روحی دارم
رام و زخمی.
روحی بدون پر!