مث پرنده ای شدم که تو قفس اسیرم
حتی اگه رها بشم جای دیگه نمیرم
چون دیگه جز این قفس من جایی رو ندارم
دوست ندارم تو دنیا ی آدما پا بزارم
تو دنیای آدما جز غصه مگه چیزی هست
فقط باید غصه خوردو یه گوشه بود و نشست
فقط باید یه گوشه ای منتظر مرگ خودت بمونی
هیچ جا نری حرف نزنی فقط بشی زندونی
لعنت به این زندگی ، روزگار ، زمونه
که آدما از دستش خسته اند و دیونه