شبیه چلچله ای در نگاه پاییزم
که از تداوم فصلی بلند لبریزم
در آستانه ی پرواز شکل میگیرد
خطوط دلهره در چهره ی غم انگیزم
من و همیشه ی فصلی که سرد میگذرد
من و همیشه ی اشکی که گرم میریزم
به نام روشن فانوسهای چشم به راه
مباد با شبح سایه ها بیامیزم
اگرچه مبهم وبی آفتاب میگذرم
اگرچه چلچله ای در نگاه پاییزم.