عشق را گوهر ز کانی دیگر است
مرغ عشق از آشیانی دیگر است
هرکه با جان عشق بازد این خطاست
عشق بازیدن ز جانی دیگر است
عاشقی بس خوش جهانی است ای پسر
وان جهان را آسمانی دیگر است
کی کند عاشق نگاهی در جهان
زانکه عاشق را جهانی دیگر است
در نیابد کس زبان عاشقان
زانکه عاشق را زبانی دیگر است
کس نداند مرد عاشق را ولیک
هر گروهی را گمانی دیگر است
نیست عاشق را به یک موضع قرار
هر زمانی در مکانی دیگر است
نی خطا گفتم برون است از مکان
لامکان او را نشانی دیگر است
گرچه عاشق خود در اینجا در میان است
جای دیگر در میانی دیگر است
جوهر عطار در سودای عشق
گویی از بحری و کانی دیگر است
زنی از خانه خود بیرون آمد و سه پیر مرد با ریش هایی سفید و بلند را در حالی که در فضای جلوی خانه نشسته بودند مشاهده کرد.زن گفت فکرنمی کنم شما را بشناسم ولی باید گرسنه و تشنه باشید.بفرماید داخل و غذایی میل کنید.آنها پرسیدند آقای خانه تشریف دارند؟
زن گفت:نه بیرون رفته است.
پیر مرد ها گفتند:پس ما نمیتوانیم داخل شویم.بعد از ظهر وقتی همسر زن به خانه آمد زن ماجرا را برایش تعریف کرد.
سپس مرد به او گفت:برو بگو من آمدم دعوتشان کن به خانه بیایند.
زن بیرون رفت و سه پیرمرد را دعوت کرد.آنها پاسخ دادند کدام یک از ما به خانه بیایم؟
یکی از آنها گفت:این ثروت است،این یکی موفقیت است و من عشق هستم.زن پیش شوهرش برگشت و گفته آن ها را بازگو کرد.
همسرش خوشحال شد و گفت:چه خوب،بگو ثروت بیاید و خانه را پر از ثروت کند.زن گفت:چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
عروس خانه که در گوشه ای نشسته بودگفت:لطفا عشق را دعوت کنید تا خانه ما از این پس لبریز از عشق شود.مرد گفت بهتر است توصیه عروس را گوش کنیم.
زن بیرون رفت و پرید کدام یک از شما عشق هستید.بفرمایید تو و مهمان ما باشید.هر سه پیر مرد از جا رخاستند.و به داخل خانه آمدند.زن گفت من فقط عشق را دعوت کردم،شما چرا وارد میشوید؟؟؟
پیر مردها یک صدا گفتند اگر شما موفقیت و ثروت را انتخاب میکردید دونفر دیگر ما بیرون میماندند.
اما از آن جا که عشق را دعوت کرده اید هر جا که او هست موفقیت و ثروت هم هست
این رو قبول دارم که عشق ورزی یباید از جان دیگری باشه.