گاهی اوقات به این نتیجه
می رسم که هیچ چیز مال من نیست
من , یک جزء از هیچ بزرگ دنیایی هستم که
بدون هیچ دلیلی , و بدون هیچ اراده ای به اینجا تبعید شده ام
درون دست
های من , سیب سرخ گاز زده ایست که نمی دانم چطور به دست من رسیده است
و
من همینطور سرگردان به همهمه های مبهم اطراف خویش گوش سپرده ام
محیط من
را , هاله ای سیاه و غلیظ از دروغ پوشانده است
و بر فراز سرم , آسمانی
به وسعتی که نمی دانم
به وسعت ندانسته هایم
و به رنگ آبی , که پس
زمینه دست نیافتنی آن است مثل انتهای خواسته های بی انتهای من
اطرافم را
آدم ها گرفته اند که هر کدامشان , مثل من ,
بدون اینکه بدانند برای چه , بر سنگفرشی از باقیمانده
مردگانشان , قدم می زنند
و گاهی هم , برای اینکه چیزی گفته باشند زیر لب
زمزمه می کنند : چه هوای خوبی !
من جزء لاینفک دروغ ها و آدم ها و
مردگانی هستم که بر سطح توده ای مدور
بر مدار صفر درجه ای به مرکزیت
نوری دست نیافتنی می چرخند
می دانم , روزی , به دلیلی که هیچ ارتباطی
به من نخواهد داشت
در حفره ای تاریک , که هیچگاه متعلق به من نخواهد بود
در
زیر سنگفرشهایی که خیلی زود , گذرگاه عابران بی خیال خواهد شد
مدفون می
شوم
انگار نه انگار که بودنی برایم بوده است
و انگار نه انگار که
رفتنی
این موضوع نه به من مربوط می شود و نه به هیچ کس دیگر
این
موضوع یک اتفاق ساده است
یک اتفاق ساده مسخره
برای اینکه تنوعی باشد
برای گریز از تکرارقدم زدن های بیهوده
و به گمانم کسی هم آن بالاهاست
که
نظاره میکند مردن تدریجی ام را ...
از فراز آسمان لاجوردی دست نیافتنی ......