مرا شبیه غزلهای خود بسوزان زن!
وشعله شعله دلم را زخود بگیران زن!
مرا که همسفر سالهای همسانم
بکن برای خدا لحظهای پریشان زن!
اسیر ورطه تکرارم و سکوتی زرد
به دشت تشنه روحم ببار باران زن!
کسی برای دل من غزل نمی خواند
تو مرحمت کن و چشمی به من بچرخان زن!
مرا به وسعت چشمان خویش مهمان کن
سبد سبد گل شادی سرم بیفشان زن!
نمانده مهلت عمرم بیا و کاری کن
رسیده برگه تقویم تا زمستان زن!
احسان_همایی