سـیـگــار مـن از آخـرین پک شعر می گـوید
بـا یـک نـگـاه سـرد و نـازک شـعـر می گوید
" فــردا " بروی ریـل فـکر " شب " قلم مـی زد
« بینا حـتـی بـی تدارک شعر می گوید »
اینجا همیشه پنجره خواب است ، گلدان هم ...
اینجا خـــدا هـم بــی تـحـرک شعر می گوید
مـردی بـه روی صـنـدلـی بــا سرفه های غـم
از رفـتـن و از قـلـب نـازک شـعر مـی گـویـد
" ماه " کـنـارش ساده می رفت و نمی خندید
چشمان " بینا" از خودش رک شعر میگوید
دودی هـوای صـندلـی را حـبـس کـرده تـا ...
" بینا " درون آخـریـن پک شعر می گوید
***************
به تاریخی نا معلوم، گویا به سال هشتاد و اندی