به خونم تشنه اند آری
زمان در چنگ نامردان
هراسان و
پریشانم
ز شیون های این دوران
همه سردی ز افکارم تراوش میکند
آری
نترسیدم
ولی سست است اندامم ز تنهایی
نه همراهی ، نه
همپایی ، نه یاری ، آشنایی
به درد و رنج خو کردم در این ویرانه آبادی
در این تاریکی و ظلمت
فغان بیداد کرد ؛ آری
نفیرم مرد در چنگال
استبداد و بی شرمی
همه سر در گریبان اند و فریادی نمی آرند
کجا
رفتند از اینجا آن همه مردان رویایی
ز بلبلهای این ایوان ، دگر نایی
نمی خیزد
هوا
سرد است و طوفانی و من در حال ویرانی
شدم حیران و
سرگردان
شدم دیوانه ی دوران
ز بس فریاد کردم من که این دیوان
به خونم تشنه اند آری
بهره برداری نکنید لطفاً----آذر ماه ۸۱