
مسافر
همیشه چیزی دارد برای
جا گذاشتن
از فرودگاه که برگشتیم
در خانه را که باز کردم
دیدم از پشت پنجره
یک موج بزرگ با کف های سفید آمد
و زد به شیشه
و آب همه ی اطاق را گرفت
موج که عقب کشید
دخترکی ایستاده بود
در درگاه
دخترکی با خیسی چشمان پدرش
و شیرینی لبخند مادرش
دخترکی با
طراوت که خودش بود
...
گفته بودم
مسافر همیشه چیزی دارد
برای جا گذاشتن
تو
رویاهایت را
برای من گذاشتی