نشد که بگویم
گرچه ساعتها کنار دیوار تکیه داده بودم به تمام زمانی که نمیگذشت
نشد که بنویسم
تا چه حد گاه بی استعدادترین آدم احساسی زمینم
نشد که نشانت دهم
دارد تاول پاهایم از شکایت درد کلافه ام میکند
نشد که بخوانی
طاقت یک لحظه نامهربانی را ندارم
یاسهای کنار باغچه مست از شادی این روزها دارند تمام دلتنگی را
امید می دهند
این روزها حتی آینه هم از عطر تو یاد میکند
باد دلتنگ پیام توست
خواستم در جشن آسمانها
دعا کنم
اما
نمیدانم چرا هرچه امد بر گلو بغض نفس گیری بود
که برایم تمام خواسته ها را به دمی چشم سپردن نهاد
خواستم ببوسم روی ماهت را
اما نمیدانم چرا حس سردی بین ما نشسته بود..
خواستم بیایم
اما طرف تنهاییت کنار پنجره بود..
کجا رفته ای که تا این حد تمام شکاف زمان
دارد از ترس
لب وا می کند به صدا...
در ازحام بی وقفه این دنیا
ساکن ترین حس آرامشم را
به چشمانم بنشان