شعر اگر دست مرا بسته است
شعر اگر حال منِ خسته است
لطف نموده که به من سر زدهاست
به روی تصویر تو ضربدر زدهاست
شعر مرا ز ناز تو نوشتر
از بغل نحس تو آغوشتر
شعر مرا رهانده از بند تو
قدر حریف طرحِ لبخند تو
شعر نبود عشق کجا؟ من کجا؟
شعر نبود فلج بُدم از دو پا
شعر نبود سیب هوس کال بود
از دهنم تا به دلم لال بود
شعر عزیز...رفیق شبهای من
هرزهی هر لحظهی تنهای من
شعر نفسگیر دو سر سوخته
آتش تو درونم افروخته
نوشتنت را کهام آموخته؟
خلعت تو که بهر من دوخته؟
قلم بدون تو پر از خواهش است
با یدِ من سخت به فرسایش است
تا تو میان این دو ظاهر شوی
بر تنش گسسته قاهر شوی
طلوع شیرین فلق میزند
نطفهی خودکار علق میزند
تولهی تو رعد برانگیختهست
با تپش قلب من آمیختهست
به گردنش اسم من آویختهست
طرح تو را که در سرم ریختهست؟
نقشهی پیچیدهی ویرانیام!
در کف پا زخم خیابانیام!
مقصد هر مسافر جان به کف!
لولهی منظوم به سمت هدف!
با توام ای شعر!جوابم بده
رحم بس است,بیش عذابم بده
مروّتت را بتکان پشتِ در
تیغ به قلبم بنشان تیز تر
خون دلم را بچکان پشت سر
نصف بُکُن هیکل من از کمر
دست بکش,روح مرا نوش کن
بر ضربان جگرم گوش کن
روح تو را که در سرم کِشته است؟
کار خدا پنبهی ما رشته است!
خون دلم را بچکان پیش پات
من به فدای شاخه و ریشههات
شرم ندارد شعر این بی پدر
دست زلیخا بُده اش زیر سر
گفت بیا عاشق یوسف شویم
رو به سر و صورت خود تف شویم
گفت بیا تا که ترنجش دهیم
به حسن زیبای تو رنجش دهیم
تو را که دید و به کَفَش تیغ زد
عشق به رنگ کفنش جیغ زد
شعر خشاب همه این تیغهاست
طرح براندازی این جیغهاست
شعر ببین با تو جنون کاشتند
آب نبود...تو را به خون کاشتند