حصار عافیت ....

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد ؟

 بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد ؟

به من که سوختم از داغ مهربانی خویش

فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد ؟

سرای خانه بدوشی حصار عافیت است

 صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد ؟

 ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را ؟

شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد ؟

 مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر

 غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد ؟

 به باغ خلد نیاسود جان علوی ما

 به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد ؟

 صفای باده روشن ز جوش سینه اوست

 تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد ؟

 به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق

 رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد ؟

رسوا....

دیدی که رسوا شد دلم

 

غرق تمنا شد دلم

دیدی که من بااین دل بی ارزو عاشق شدم

با آن همه آزادگی ٬ بر زلف او عاشق شدم

ای وای اگر صیاد من

غافل شود از یاد من

قدرم نداند

فریاد اگر از کوی خود

واز رشته ی گیسوی خود

بازم رهاند

دیدی که رسوا شد دلم

 

غرق تمنا شد دلم

در پیش بی دردان چرا؟فریاد بی حاصل کنم

گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحب دل کنم

وای به دردی که درمان ندارد

فتادن به راهی که پایان ندارد

از گل شنیدم بوی او٬ مستانه رفتم سوی او

تا چون غبار کوی او٬ در کوی جان منزل کنم

وای به دردی که درمان ندارد

فتادن به راهی که پایان ندارد

دیدی که رسوا شد دلم

 

غرق تمنا شد دلم

دیدی که در گرداب غم ٬ از فتنه ی گردون رهی

افتادمو سرگشته چون امواج دریا شد دلم

دیدی که رسوا شد دلم

 

غرق تمنا شد دلم

                                                                       ((رهی معیری))

من بی تقصیرم...

الو سلام منزل خداست؟
این منم مزاحمی که آشناست
هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است
ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست
شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است
به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟
الو دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد
خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟
چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند ترصدای من چطور؟
 خوب و صاف و واضح و رساست؟
اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم
شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست
دل مرا بخوان به سوی خود تا که سبک شوم
پناهگاه این دل شکسته خانه ی شماست
الو ، مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم
دوباره زنگ می زنم ، دوباره ، تا خدا خداست
دوباره ...... تا خدا خداست...
 
 
 
این متنو یه غریبه برام فرستاد..

قطره‌ ...صبا!!!!


قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.
قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.
تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟
خدا گفت: هست.
قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.
آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد. و وقتی‌ که‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چکید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون که‌ عکس‌ من‌ در اشک‌ عاشق‌ است.




بی مخاطب خاص

....

مراقب افکارت باش که به گفتار تبدیل می‌شود،

مراقب گفتارت باش که به کردار تبدیل می‌شود،

مراقب کردارت باش که به عادت تبدیل می‌شود،

مراقب عادتت باش که به شخصیت تبدیل می‌شود،

مراقب شخصیت خود باش، که آن سرنوشت تو خواهد بود...

خدایا می خواهم ...


خدایا می خواهم ...
 توان آن را داشته باشم که ادامه دهم اگر زمانه بر وفق مراد نگشت
از نو آغاز کنم زیبایی را ببینم هنگامی که دیگران ناتوان از دیدن آنند
می خواهم... امید رویایی نو داشته باشم و شکیبا تا رویاهایم همچنان ادامه یابد...
و خردمند آنگونه که به آینده چشم داشته باشم...
*** خط آخر... همه گناهکارند....هیچ کس از خود ما گناهکارتر نیست



بی مخاطب خاص

کجایی ای....

در پس روزهای ابری ، نهفته ای

و من بی قرار بارِشَم

ای ابرها در امتداد انتظارم با یکدگر بر خورد کنید

تو در پشت برهنگی اندام بید نشسته ای

و من بی تاب تنپوشی از سبزینه ها هستم

ای بیدها ، عریانی تان را با شکوفه های استقامت من بپوشانید

تو درکنار کودکی غنچه آرمیده ای

و من کهولت شاخه ها بسر می برم

ای لحظه های ناب ، غنچه های گمگشته را

در شاخسار خمیده ام پیدا کنید ...




بی مخاطب خاص

سکوت....

سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است

تمام روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما
شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری است

رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز
به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری است

مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهی
کمال عشق ، جنون است ودیگرآزاری است

مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است

بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب
جهان جهنم ما را، که غرق بیزاری است

بی تو...


صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد

بی تو می گویند: تعطیل است کار عشق بازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد

جغد بر ویرانه می خواند به انکار تو اما
خاک این ویرانه ها بویی از آن گنجینه دارد

خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد
عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد

در هوای عاشقان پر می کشد با بی قراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد

ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید
آن که در دستش کلید شهر پر آیینه دارد





بی مخاطب خاص

و.....

غروب آخر شعرم پر از آرامش در یاست

و

 من امشب قسم خوردم تو را هر گز نر نجانم

به جان هر عاشق توی این دنیای پر غوغاست ؛

قدم بگذار توی کوچه های قلب ویرام .

 بدون تو شبی تنها وبی فانوس خواهم مرد .

دعا کن بعد دیدار توباشد روز پایانم






بی مخاطب خاص

در افق چشمانت...

 در افق چشمهایت،

به دنبال ستاره های گم شده ای می گردم

که در شبهای پر نور آسمان به تاراج بردی

در افق چشمهایت،

به دنبال رنگهای آبی و ارغوانی هستم

که از آسمان بی کران به یغما بردی

در افق چشمهایت،
 
به دنبال کلید زندانی می گردم

که سالهاست خیال مرا به اسارت برده

در افق چشمهایت،

به دنبال روشنی و نوری می گردم

که برق امید را در دلم همیشه تازه کند

تا بتوانم زندگی را از نو آغاز کنم.....

چند بیتی...

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام .

من در این تاریکی.

من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

********************

خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد

 نمیرد انکه به هر لحظه یاد یاران کرد

نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید

دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد

*********************

الهی سینه ای ده آتش افروز

 در آن سینه دلی وان دل همه سوز

 هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست

دل افسرده غیر از آب و گل نیست

یاد ..و

با قلم می‌گویم

ای همزاد، ای همراه

ای هم سرنوشت

هر دومان حیران بازی‌های دوران‌های زشت.

شعرهایم را نوشتی

دست‌خوش

اشک‌هایم را کجا خواهی نوشت؟







بی مخاطب خاص

کاش....

چه می شد گر که من با او تمام غصه های خویش می گفتم
 چه می شد با کلامم من
 غبار غم ز چهره ماهرویش پاک می کردم 
 و می گفتم که او را دوست می دارم 
 و او هم در جوابم جمله((من هم))
 به من می گفت:

سکوت

چه می شد گر که او هم قصه های غصه هایش را به من می گفت

وبا گریه

تمام ماتم خود را

به روی شانه ام می ریخت

و من با دست خود ،آرام

که سان قایقی بر روی اقیانوس گیسویش شناور بود

او را ناز می کردم  

و همچون نوشدارویی

شفا بخش تمام دردهای کهنه اش بودم.

عشق

ولیکن، نه

که او شعر مرا هرگز نخواهد خواند

ویادی از من و شعرم نخواهد کرد

اما کاش می خواندش

و در کنجی ز قلبش

تا ابد آن را ز بر می داشت که تا شاید

اگر روزی

ز ذهنش خاطرم بگذشت

به زیر لب چنین نجوا کند

با خود چنین گوید:

(( چه می شد گر که من با او تمام غصه های خویش می گفتم
 چه می شد با کلامم من

غبار غم ز چهره ماهرویش پاک می کردم

و می گفتم که او را دوست می دارم

و او هم در جوابم جمله((من هم))
 

به من می گفت........





بی مخاطب خاص

ای کاش.....

ایکاش در چشم هایت تردید را دیده بودم
یا از همان روز اول از عشق ترسیده بودم

ایکاش آن شب که رفتم از آسمان گل بچینم
جای گل رز برایت پروانگی چیده بودم

گل را به دست تو دادم حتی نگاهم نکردی
آن شب نمی دانی اما تا صبح لرزیده بودم

آن شب تو با خود نگفتی که بر سرمن چه آمد
با خود نگفتی ز دستت من باز رنجیده بودم

انگار پی برده بودی دیوانه ات گشته ام من
تو عاشق من نبودی و دیر فهمیده بودم

از آن شب سرد پاییز که چشم من به تو افتاد
گفتم ایکاش شب ها هر گر نخوابیده بودم

از کوچه که می گذشتیم حتی نگاهم نکردی
چشمت پی دیگری بود این را نفهمیده بودم

آن شب من و اشک و مهتاب تا صبح با هم نشستیم
ایکاش یک خواب بد بود چیزی من دیده بودم

تو اهل آن دوردستی من یک اسیر زمینی
عشق زمین و افق را ایکاش سنجیده بودم

بی تو چه شبها که تا صبح در حسرت با تو بودن
اندوه ویرانیت را تنها پرستیده بودم

وقتی صدا کردی از دور با عشوه ای نادرت را
آن لهجه نقره ای را ایکاش نشنیده بودم

انگار تقصیر من بود حق با تو و آسمان است
وقتی که تو می گذشتی از دور خندیده بودم

اما به پروانه سوگند تنها گناهم همین ست
جای تو بودم اگر من صد بار بخشیده بودم

باید برایت دعا کرد آباد باشی و سرسبز
ایکاش هرگز نبینی چیزی که من دیده بودم

اندوه بی اعتنای چه یادگار عجیبی ست
اما چه شب ها که آن را از عشق بوسیده بودم

حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت
یک آسمان اشک آن شب در کوچه پایشده بودم

هر گز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز
رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم

حالا تو را به شقایق دیگر بیا کوچ کافیست
جای تو بودم اگر من این بار بخشیده بودم

 

باز هم مرسی آیدا خانوم واسه ارسال این شعر . 

دو غزل.....

عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد
خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر
در بهاری که دلم نشکفت از خنده ی یار
.
چه کند با رخ پژمرده ی من گل به چمن؟
چه کند با دل افسرده ی من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر ان غیر از اشک
وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ ؟
.
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد
می برد مژده ی ازادی زندانی را
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد
سحری جلوه کند این شب ظلمانی را
.
پنجه مرگ گرفته است گریبان امید
شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح ازرده ی من می رمد از بوی بهار
بی تو خاریست به دل خنده ی فروردینش!
.
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد
کاروانی همه افسوس همه نیرنگ و فریب
سال ها باغ و بهارم همه تاراج خزان
سینه ام پر شده از ناله ی غم های غریب
.
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار
به خدا بی رخ معشوق گناه است گناه
ان بهارست که بعد از شب جان سوز فراق
به هم امیزد نا گه دو تبسم دو نگاه!

 

 

مرسی آیدا خانوم واسه ارسال این شعر

دست نیافتنی.....

 
 
گفتی که:
 
چو خورشید زنم سوی تو پر       
چون ماه شبی می کشم از پنجره سر!       
اندوه که خورشید شدی      
 تنگ غروب!
افسوس که مهتاب شدی      
 وقت سحر!
 
 
 
 
 
 
 
با تشکر از آیدا خانوم واسه این شعر

و تو ....

در این ماتمکده سرد و بی روح
احساس گنجشک های بی لونه رو دارم و دلم میخواهد پر بکشم
شوق پرواز تویی ، دلم بهونه تو را داره
بیا و با دست های گرم و نجیبت

مرهمی باش بر این دل بی قرارم





بی مخاطب خاص

آیا آیا آیا....

 

بگو آیا به یاد من دمی سر می کنی یا نه

تو هم یادی زپرواز کبوتر می کنی یا نه

دل من تشنه و خواهان یک جرعه نگاه توست

مرا در شهر چشمانت شناور می کنی یا نه

هزاران بار گفتم دوستت دارم عزیز دل

بگو احساس قلبم را تو باور می کنی یا نه

تمام شعر های سبز نارنجی برای توست

غزلهای مرا آیا تو از بر می کنی یا نه

دمی غافل نبودم از خیال خاطرت اری

تو هم آیا به یاد من دمی سر می کنی یا نه

نوشتم نام زیبای تو را بر صفحه قلبم

تو آیا اسم من را ثبت دفتر می کنی یا نه

و حرف آخر من این که شبهای سیاهم را

به مهتاب نگاه خود منور می کنی یا نه





بی مخاطب خاص

باز هم کاش....

کاش می شد سرزمین عشق را
در میان گامها تقسیم کرد
کاش می شد با نگاه شاپرک
عشق را بر آسمان تفهیم کرد
کاش می شد با دو چشم عاطفه
قلب سرد آسمان را ناز کرد
کاش می شد با پری از برگ یاس
تا طلوع سرخ گل پرواز کرد
کاش میشد با نسیمشامگاه
برگ زرد یاس ها را رنگ کرد
کاش می شد با خزان قلبها
مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد
کاش میشد در سکوت دشت شب
ناله غمگین باران را شنید
بعد دست قطره هایش را گرفت
تا بهار آرزو ها پر کشید
کاش می شد مثل یک حس لطیف
لا به لای آسمان پر نور شد
کاش میشد چادر شب را کشید
از نقاب شوم ظلمت دور شد
کاش می شد از میان ژاله ها
جرعه ای از مهربانی را چشید
در جواب خوبها جان هدیه داد
سختی و نامهربانی را ندید
کاش میشد با محبت خانه ساخت
یک اطاقش را به مروارید داد
کاش می شد آسمان مهر را
خانه کرد و به گل خورشید داد
کاش میشد بر تمام مردمان
پیشوند نام انسان را گذاشت
کاش می شد که دلی را شاد کرد
بر لب خشکیده ای یک غنچه کاشت
کاش میشد در ستاره غرق شد
در نگاهش عاشقانه تاب خورد
کاش می شد مثل قوهای سپید
از لب دریای مهرش آب خورد
کاش میشد جای اشعار بلند
بیت ها راساده و زیبا کنم
کاش می شد برگ برگ بیت را
سرخ تر از واژه رویا کنم
کاش میشد با کلامی سرخ و سبز
یک دل غمدیده را تسکین دهم
کاش میشد در طلوع باس ها
به صنوبر یک سبد نسرین دهم
کاش میشد با تمام حرف ها
یک دریچه به صفا را وا کنم
کاش میشد در نهایت راه عشق
آن گل گم گشته را پیدا کنم




بی مخاطب خاص

کاش می شد !!!....


بودنم را هیچکس باور نداشت

 هیچکس کاری به کار من نداشت

بنویسید بعد مرگم روی سنگ

با خطوطی نرم و زیبا و قشنگ

او که خوابیدست در این گور سرد

 بودنش را هیچکس باور نکرد

کاش قلبم درد تنهایی نداشت

 چهره ام هرگز پریشانی نداشت

برگهای آخر تقویم عشق

 حرفی از یک روز بارانی نداشت

 کاش می شد راه سرد عشق را

بی اختیار پیمودو قربانی نداشت.

 

و در آخر :

کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت





بی مخاطب خاص

دوستت دارم...

می نویسم با نور
در هوایی از مهر
کاغذی از پر گلهای سپید
نه به یک بار و به ده بار،
که هزاران، شاید
می نهم در سبدی
                   از گل نیلوفر و احساس دلم
می سپارم
            به دل قاصدکی تا برساند به دلت
تا بدانی
دل من
غرق تمنای نگاه تو هنوز
می نویسد شب و روز:
« خوب نازنین من
از همیشه تا هنوز
    دوستت می دارم!...»

برگرد...

امروز من ایستاده ام در باد و تو

آنقدر دور از من هستی که فریادهایم در هجوم باد گم می شوند..

دیوانه وار فریاد میزنم دوستت دارم!

***

و تو مرا در مرداب های دور می نگری

تو سرود وداع را خواندی و من بی تفاوت گوش سپردم به نوای محزون تو

ولی اکنون بیدارم

اکنون که تو نیستی تا ببینی بیداری مرا ...

برگرد...

باغبان من باش...

چه نرم و لطیف میروید

در جهان اندیشه ام

تنپوش آبی آرزوهایت!

و چه بیقرارند

 در نوازش باد ،گیسوانت.

گونه هایت ژرفای آسمانی است

که بی هیچ ستاره تو را درخشید.

و چه زلال

چشمه هایی که تو را جوشید

و  پایدار ،زمینی که از شهد لبانت نوشید.

 

نرم و لطیف می آیی

سبز و خرامان

و چه آهسته بر می فرازی

رویش قامت ام را

بر جنگل سبز دیدگانت.

 

با غبان من باش!

من آن نگاه سبز یاس سپیدم.

رویشی بی دغدغه

بر سنگ بوته های عقیق

و گلوگاه فریاد یک غرور

بر آواز های مغموم حنجره ات .

بر آستان مخمل دیدگانت

مرا فریاد کن

و بر شمعدانی گل هایت

مرا برویان

و باغبان من باش

گل عشق ....

گل نماد عشق نیست

چه کسی گفت که عشق شیرین است؟

چه کسی گفت که عشق رنگین است؟

صحبت از عشق نباید به میان آورد بس

دل من غمگین است

گر ز من می پرسی عشق را به چه یاد

من به تو می گویم که ببر عشق از یاد

من به تو می گویم گل پر خاری است عشق

شب بی ماهی است عشق

شخص بیماری است عشق

که نداند تو که هستی و چه خواهی

هو فقط می خواهد که دلت را در دست

گیرد و بازی کند

بعد از آن هم برود خنده ای بر شب بارانی کند

تو بگریی و بنالی و نسازی

باز هم

عشق آید و باز

قربانی کند