کاشکی...

باز تو میآی به خواب من دلخوشی شبام باشی
کاشکی میشد تو بیداری کنار لحظه هام باشی

کنار اون پنجره ی سبز و قشنگ رو به باد
گلای اطلسی رو به من بگو یادت میآد؟

یادت میآد اون قدیما تو سادگی گم میشدیم
چه همصدا و همزبون قاطی مردم میشدیم

حالا ببین از اون زمون شکسته بال هر دومون
نگو رسیدی به جنون منم شکستم تو بدون

منم شدم اسیر شب اسیر خواب گریه ها
زندونی تو خاطره ها وای از حصار لحظه ها

کاشکی بیای دوباره باز زندگی معنا بگیره
مثل قدیم دستای من تو دست تو جا بگیره

دیوونه...

تنها همینه جرم من
دیوونه ام همین و بس
با خاطرات خوب تو
همخونه ام همین و بس

نگو که باور میکنی
دیوونه ها دل ندارن
جرم اونا فقط اینه
که دل عاقل ندارن

هق هق گریه هامونو
تو خنده ها نمی بینن
از رو لبای خسته مون
بغضامونو نمی چینن

خوندن من برای تو
موندن من برای تو
حتی اگه دلت نخواد
رفتن من برای تو

بذار بگن دیوونه ایم
هر چی میخوان بذار بگن
مهم اینه که یه روزی
به حرفای ما میرسن

اگه یه روز رفتی سفر

اگه یه روز رفتی سفر
با کوله باری از خطر
تا یه طلوع تازه تر
تو رو به رنگ اون سحر منو از این قفس ببر

اگه که تو سنگ صبور
رفتی تا یه خیال دور
تا نوک قله های نور
تا اون هوای خوب و تر منو از این قفس ببر

منو ببر آبی رود
تا یکی بود یکی نبود
تا زیر گنبد کبود
تا قصه های ساده تر منو از این قفس ببر

قسم به رویای محال
به خواب خوب این خیال
به این من رو به زوال
اگه یه روز رفتی سفر منو از این قفس ببر

خوب اینم درد و دله دیگه...

سخت ترین دیدار....

دیدار اونی که به جای همه عشقی که بهش دادی یه قلب
زخمی برات یادگار بذاره و تو نگاهش کنی و باز مثل روزه اول دلت بلرزه و
حس کنی هنوزم دوستش داری .......

بخوای همه تنهایی رو که به امید برگشت
دوبارش تحمل کردی تو گوشش فریاد کنی اما حتی نتونی ........

به چشماش
نگاه کنی که بفهمه با همه بدیهاش هنوزم با همه قلبت دوستش داری اما ببینی
چشماش داد می زنه که دلش ماله یکی دیگس ....

عجب زمونه ای شده....

روزگاریست غریب

روزگاریست عجیب

روزگاریست که خاموش دل آتشهاست

دل خورشید گرفته است دراین تاریکی

آب از فرط عطش می سوزد

روز در ظلمت شب گم گشته است

آسمان مثل کویر

وگُل امروز بدنبال جمالی دگر است

خاک چادر به سرگوهر کرد

تاک تیکی است صدای ساعت

خانه ها  بی پرده است

چشم در حسرت جای دهن است

آرزو دارد آب

تارخ خویش به گِل آراید

روز را پیرهن از نقش شب است

خاله ام شکلک دائی دارد

وعمو گیر به زُلفش بسته است

چه غروبی است که دل می گیرد

                             ( کاش خورشید بیاید زسفر)

میآید و ما ....

میخوام باهات حرف بزنم یه کم بیا پیشم بشین

چی میشه یک روز شماهم مثل من عاشقم بشین

عجب رسوم سختییه تو روزگار عمرمون

همیشه عاشق میکشه معشوق میره به آسمون

چشمای عاشق میمونه همیشه روی پنجره

معشوق به هرکجا میره دل اسیر را میبره

گفته بودم دیگه نشم عاشق هیچ خال سیاه

ولی با یک اشاره اش به دل میگه بیا

دریا که آروم می گیره یه مرتبه توآسمون

باچشمک ماه قشنگ یه جدرو مد، میشه همون

مگه میشه وقتی چشا م گل میبینه بگم نبین

اصلا چشام راآفرید خدای من برا همین

 یه بار منو توعاشقات برا خودت سوا بکن

منکه دعام راه نمی ده خودت برام دعا بکن

یادت میاد وعده دادی تموم بشه دل واپسی

دلم تموم شد نیومد برسر وعده هیچ کسی

شبها میرم رو پشت بوم ستاره هارو میچینم

شاید یه شب تو آسمون خال سیاتو ببینم

 باچشمامم حرف نزدم تاخواب برن شاید تو خواب

برروی طاقچه ببینن عکس قشنگت توی قاب

من می دونم یه روز میای غصه وغم میاد بسر

پس میشینم منتظرت برروی سکو دم در

شبنم...

مرا از این دل ناکام

 شرم آید

چو می بینم  شبی تا صبح

در آغوش گل

 سر می کند شبنم

ولی آخر چرا

از خنده گل

عمر کمتر می کند شبنم

خدا...

مغزم خالی است

چشمهایم دیگر نمی بینند

 دیگر نمی خواهند که ببینند

چشمهایم ناامید شده اند

افسرده و خالی . . .

دیگر نمی گردند

از دیدن خسته شده اند

 

زخم ها عمیق است و خوب ناشدنی

دردها زیادند و فراموش ناشدنی

 

ـ اما . . .

هنوز احساس میکنم خدا همین نزدیکیست

 

 

با تشکر از میریام