پیش از این میدانستم نفسهایم را عطری مشوش کرده است .
من بودم و انتظار .
من بودم و تمنایی که میسوخت .
این روزها که مبتلای نگاهت شده ام
دیگر نفسهایم را نیز از یاد برده ام .
تمامیتم را عطر تو مسحور کرده است.
و من غرق تماشایی شده ام که وجودم را یکباره سوزانده است .
چه حال غریبی دارم..
نمیدانم چرا غمگین تر شده ام .
نمیدانم بر این غم بگریم یا بمانم ..
فقط میدانم تو را با تمام دردهایم
دوست میدارم .
اینک من و آسمانی در سینه
آغشته از عطری که گم کرده ای را تصاحب کرد
او را آواره عشق کرد
و از پیدا به پنهان نمایان کرد ..