در زمستان فاصله ها
با فانوس خیالت هر شب
تا دورترین عاشقانه می روم
و تا زانو در برف
با یک سبد بهارُ تابستان
به خانه بر می گردم
و بی تو بعد از من
پروانه ها
عاشقانه هایم را
انحصار وراثت می کنند
و بعد از سهم بازانُ
بوسه های بی آغوش
رؤیاهای بی سرزمینُ
قاصدک های خانه به دوش
کوچه های بن بستُ
پنجره های بی گلدان
و لانه های بی سرودِ
درختان خاطره
در امتداد غروب های بی چراغ
باد
تنها وارث دلم خواهد شد !
کار چشم های تو آن ست
که دنیای مرا می سازند
و در جرّ و بحث با رؤیاها
نمی گذارند که خوابش ببرد !
دلم زندان عشق ست
در حصار بلند چشمانت
باران خودش را خسته می کند
هیچ رؤیائی
توان فرار از سلّول خیالت را ندارد !
بگذار خیال کنند
معشوق من توئی
چیزی که از تو کم نمی شود
در عوض
من سرم را بالا می گیرم
و با لبخند حسود هر عابر
کلاه از سر بر دارشته
روی سینه ام می گذارم
و اینگونه هر روز
یک شهر را
قدم می زنم در تو !
در یاد تو می نشینم
و به امواجی می نگرم
که در رنگُ نور
در ساحل قلب خفته ام
شکسته می شوند
که عشق ساحل ندارد
و طوفان چرا
عشق که می وزد
مثل تصنیف های بی شاعر
پر می شوم از
کوچه بازار چشمانت
تو را من
قدیمی دوست دارم !
محبوبم ! بی تو من به پروانه ای می مانم که گل هایش را چیده اند و با
چه دلبستگی به اندوهی نبودشان را می گرید!
خاطرات چون قطره های سرد و بی وقفه روز و شب در خیالش می چکند
و دلش را فرسوده می کنند. بی تو من خسته ازین تکرارم که دلم را بخاطر
خواستنت ساکت کنم و آن را در سینه ام بفشارم و در قطره های کوچک
جوهر بر ذهن کاغذ چکانده برایت پست کنم! شاید دیگر باید بیاموزم که
رفتنت جزئی از عشق ورزیدن ست ! روزهایم را رفتن عشق آزرده نمی کند
جز آنکه چه کم بود! و دیروز مثل رنگین کمان چه زیبا بالای سرم ایستاده
است! و گذشته ها گذشته اند!
و من به پروانه ای می اندیشم که گل هایش رفته اند و اگر باران بگیرد تا
کجا بالهایش توان ایستادن دارد وقتی که چشم هایش از ترس سنگفرش
فاصله ها تار می شود!
محبوبم! تو را همیشه دوست خواهم داشت چرا که خواستن ات را از تو
بیشتر دوست دارم! تو برو، که من غصّه خوردن بر فاصله را بر گریستن بر
تو ترجیح می دهم!
و چیزی جز عشق طعم اندوه را از دلم نمی گیرد و بر گونه ام
نمی ساید! بگذار این نامه هم ناتمام بماند که شمارش تعداد دردهایم
از لمسشان سنگین ترست. محبوب من! آنگاه که عشق را می دوی در
راه هائی که رفته ایم، فقط کمی از بوسه هایت را جائی میان بوته های
خاطره سر راهم بگذار
که بی تو من همزاد بادهای پریشانم در پرسه های بارانی !
من
دلم را وسط می گذارم
تو
کمی آفتاب
کمی لبخند
و کمی از گل ها
چشمانت قماری ست
که باید بازی کرد
زندگی خرج دارد !
تمامِ احساسم !
تمامه احساسم،
دوباره برگرد...
برایِ من،
پرواز ؛
اوج گرفتن تا لبهای توست....