من
خزانی می شناسم
که هر برگ زردش
بهار عاشقانه ای ست
که پیش پای تو می افتد
و از خش خش گل های خفته اش
بوی ابهام عشق در تو می پیچد
کمی آهسته تر بردار
قدم هائی که می بارد
برین احساس آواره
که هر برگی که می افتد
پروانۀ غمگینی ست
در بوی آشنای تو
دلی که درگیر پائیز ست !