تبسم...


تبسمی کن 

و ﺑﮕﺬار

زندگی کنم 


بانو...

امروز 

نهنــــگ ها دسته جمعی

خودکشی کرده اند

نگفته بودم

روی ساحل نرقص 

"بانو"


یاد...

نه خنده‌ ای کردم

نه شعری سرودم

تمام روز را خاموش ماندم


آن همه را با تو خواسته بودم

از همان آغاز

از آن جدل‌ های رهاسرانه

سرشار از هذیان‌های روشن

تا آن شام واپسین

که با هم در سکوت خوردیم



باران...

باران زده
بوی نم گرفته حیاط ِ خانه
روی اطلسی هایت شبنم ِ گونه گونه نشسته
بلند شو ...بلند شو و جان بده برای گلهایت
تشنه ی دستانت شده اند...
امشب آسمان بهانه ات را گرفته ...

لبخندت

خواستم به تو فکر نکنم  

لب‌خندت،
  آآآآآآآآه؛
لب‌خندت.

ماه من...

شبیه هیچ خاطره ای

به انتظار می ایستم

غریبانه در آغوش دلتنگی

در ابتدای هفته 

خودم را می گذارم روی طاقچه و 

فکرت را زیر بالش

در شبی که ماه شبیه توست


تنهایی...

تنهایی سرریز شده ام 

در نگاهت 

به رقص در می آید 

شبیه هیچ 

هر روز، همانطور دست نخورده

بی تفاوت

و خیالی نیست 

که دق می کند؛ در پناه آرامشت 


راست می گویی

تقصیر تو نیست 

که آن همیشه تنها 

معشوق بی آغوش واژه های وحشی 

تو را دوست می دارد

علی رغم میل این جهان


اندوه...

اندوه

حاشیه می شود

به مهربان لبخندت

در هجوم بی تابی

پشت قدم های تو

می ایستم

روی لبهایم

راستی

بوی شعر می دهی

حواست نیست!

دوستت خواهم داشت

در بیداد این سکوت

مترسک بعدی بعدی...

مترسک بود

اما 

قلب کاهی اش 

نگران ترسیدن پرنده ها بود

هر شب 

به ستاره ها میگفت :

شما که از آن بالا نگاه می کنید هم 

می ترسید؟

مترسک بعدی...

مترسک بود
اما
از کلاغ ها
مثل سگ میترسید ...

---
امروزانه ها

فرار...

کاش فرار تو از من هم
پیگرد قانونی داشت ....

فراموشی...

بهترین وسیله

برای فراموشی،

دیدنِ

دوباره است.

مترسک...

مترسک بود 

اما 

 شانه های کاهی اش 

هرسال

بعد از دروی گندمزار

به جرم پاسبانی از خوشه ها 

در آتش سوزانده می شد..

تو...

تو رفته اى و شعرى در راه است...

لبخند

سنگ آخرین لبخندش دلم را شکست

نگاهش گرمای سردی داشت

ابر بی طاقت شد

صبح سپیده اش را گم کرد

من ماندم و حسرت..


"خط خطی"


امروزانه های احسان

بتاریخ بیست و هفتم بهمن ماه نود ویک

آب...


چشمه های جوشان من

در مسیر رسیدن به دریای تو

از دستمال کاغذی ها می گذرند.

همه دستمال های دنیا را خیس کرده ام

ولی انگار آب شده ای و رفته ای به زمین

جستجو...


از جستجو خسته شده ام

حال که آب شده ای و رفته ای زیر زمین

من هم آب می شوم و می آیم همان جا

پشت...


تنها معیارش

داشتن تکیه گاه بود

نمی دانست

برای تکیه دادن

باید به او پشت کند

عشق...


عشق به هستی ها

جز سرخوردگی چیزی نداشت

ای نیستی

می خواهم عاشق تو باشم

رنگین کمان


رنگ ها وقتی می میرند

رنگین کمان می شوند


میخ...


زل زدم به میخی که در تخته جا خوش کرده بود

کلی حسرت خوردم

اگر می گذاشتی من هم همانطور در تو جا خوش کنم

در و تخته جور می شد

...


میوه فروش درونت

در رختخواب هلو به من می فروشد

و در میخانه سیب تعارف می کند

پیشانی ات...


جایی هست

در انتهای پیشانی ات

که مرا در خوابی عمیق

غرق می کند

کفشدوزک من


یکی از کفشدوزک های دلم را

به غلامی گلت

قبول کن

نیتشان خیر است

قصد گرده افشانی دارند

عاشقانه های من برای تو...

زنده بودن یعنی 

همین چشمهایت

همین

منحنی ِ بی نقص ِ لبخندت 

...

میدانستی

عمر ِ جاوید میخواهد این دستهای ِ تو؟


----
با مخاطب خاص