نه خنده ای کردم
نه شعری سرودم
تمام روز را خاموش ماندم
آن همه را با تو خواسته بودم
از همان آغاز
از آن جدل های رهاسرانه
سرشار از هذیانهای روشن
تا آن شام واپسین
که با هم در سکوت خوردیم
خواستم به تو فکر نکنم
لبخندت،
آآآآآآآآه؛
لبخندت.
شبیه هیچ خاطره ای
به انتظار می ایستم
غریبانه در آغوش دلتنگی
در ابتدای هفته
خودم را می گذارم روی طاقچه و
فکرت را زیر بالش
در شبی که ماه شبیه توست
تنهایی سرریز شده ام
در نگاهت
به رقص در می آید
شبیه هیچ
هر روز، همانطور دست نخورده
بی تفاوت
و خیالی نیست
که دق می کند؛ در پناه آرامشت
راست می گویی
تقصیر تو نیست
که آن همیشه تنها
معشوق بی آغوش واژه های وحشی
تو را دوست می دارد
علی رغم میل این جهان
اندوه
حاشیه می شود
به مهربان لبخندت
در هجوم بی تابی
پشت قدم های تو
می ایستم
روی لبهایم
راستی
بوی شعر می دهی
حواست نیست!
دوستت خواهم داشت
در بیداد این سکوت
مترسک بود
اما
قلب کاهی اش
نگران ترسیدن پرنده ها بود
هر شب
به ستاره ها میگفت :
شما که از آن بالا نگاه می کنید هم
می ترسید؟
مترسک بود
اما
شانه های کاهی اش
هرسال
بعد از دروی گندمزار
به جرم پاسبانی از خوشه ها
در آتش سوزانده می شد..
تو رفته اى و شعرى در راه است...
سنگ آخرین لبخندش دلم را شکست
نگاهش گرمای سردی داشت
ابر بی طاقت شد
صبح سپیده اش را گم کرد
من ماندم و حسرت..
"خط خطی"
امروزانه های احسان
بتاریخ بیست و هفتم بهمن ماه نود ویک
در مسیر رسیدن به دریای تو
از دستمال کاغذی ها می گذرند.
همه دستمال های دنیا را خیس کرده ام
ولی انگار آب شده ای و رفته ای به زمین
کلی حسرت خوردم
اگر می گذاشتی من هم همانطور در تو جا خوش کنم
در و تخته جور می شد
زنده بودن یعنی
همین چشمهایت
همین
منحنی ِ بی نقص ِ لبخندت
...
میدانستی
عمر ِ جاوید میخواهد این دستهای ِ تو؟
----
با مخاطب خاص