غم هایم...

به من بیاموز

چگونه خاموش کنم

رؤیای تو را در دلم :

مادرُ فرزندِ غم های کوچکم !

من و تو ...

علاقه ام به چشم هایت

فلسفه ای دیروزی ست 

همیشه دریا را دوست داشته ام

نگاهم که می کنی

تمام ساحل زورقی می شود

برای بردنم به طوفان عشق

تو لبخند می زنی

و من بر امواج نیلوفران بارانی

در ژرفای عطر تو

آرام از زمین دور می شوم !

دلم...

در من سینه سرخ کوچکی ست

که عاشق درختان چشم توست

تو پلک می زنی و من

از شاخه ای به شاخه ای دیگر

دنبال دلم می گردم!

عشق...

عشق

زنبیل تنهائی اش را

پیش من گذاشت

کسی جای تو را نگیرد

رویای من...

بزرگ ترین رؤیای من

دیدن تو در بیداری ست

جائی که انتقام چشم هایم را

از تمام خواب ها می گیرم !

گریه هایم...

دلی که جای تو ست

سزاوار غصّه نیست

گریه اگر هم که می کنم

اشک های من جا را

برای تو خالی می کنند !

تو...

« تو »

یک حدیث عاشقانه است

که قِدمتش

به اختراع خواب می رسد

چشم هایت...

چشم هایت

عزیزترین میراث فرهنگی رؤیاها ست

که در موزۀ خواب نگهداری می شود !

خیالم...

چشم اش کور

حالا خودش هم بگردد

پیدایت کند ... واللّه

خیالم را می گویم

بارانی...

چنان از تو بارانی ام

که خیال هم

چتر گرفته بر سرش !

من...

من

هزاران هزار سال از تو بزرگترم

تا گذشته ای نمانده باشد

که من

برای دوست داشتن ات 

در آن نبوده باشم !

خیال تو...

با خیالت هر شب

در لبخند ماه می خوابم

و با صدای عطر تو

بیدار می شوم

تا ببینم که نیستی

و شمعدانی

در خواب تو

یک پنجره گل داده است

سهم من از عشق...

تمام سهم من از عشق

همین واژه های بارانی ست

این ریحانه های آبی کوچک

با قلبی از آفتابُ

خون سرخ شقایق

در جویبار رگ هاشان

زیر سقف خیالی

که بوی نای تو پیچید ست

و در ایوان سیلاب هاشان

یاد چار فصل تو می وزد

بوریاشان

حصیر خیس دلتنگی

و رواندازشان

خیال نازک تو ست 

تمام سهم من از عشق

همین واژه های دلداده ست

که هر شب

زیباترین آرزوی مرا خواب می بینند

تو در من پیدا شوی

و من چون شکوفه های بالادست 

در آسمان عشق گشوده می شوم

 تمام سهم من از عشق

 همین واژه های صبور ست

که در فکر تو ساکت اند !

برگردی...

چقدر خوب ست

که این روزهای بی تو

هر گز بر نمی گردند

فقط مانده ام

نکند بمیرمُ

تو برنگردی هرگز !

قلب من و تو...

و مرا

در قلبم می خندانی

و این تنها

از یک فرشته بر می آید!

پروانه و گل...

در اشتیاقی که منم برای تو

عشق هم به عمرش ندیده است

پروانه ای چنین بی قرار گل !

خزان...

من

خزانی می شناسم

که هر برگ زردش

بهار عاشقانه ای ست

که پیش پای تو می افتد

و از خش خش گل های خفته اش

بوی ابهام عشق در تو می پیچد

کمی آهسته تر بردار

قدم هائی که می بارد

برین احساس آواره

که هر برگی که می افتد

 پروانۀ غمگینی ست 

در بوی آشنای تو

دلی که درگیر پائیز ست !

زن...

هشت

قلب یک زن ست

وقتی که دوست می دارد

و چون رزهای آتشین

در نبض عطرهای خیس می تپد 

و تو را و خانه را و خدا را

پر از ترانه های عاشقانه می کند

در سرنوشتی

که لبخندِ چشم های او ست

وقتی که در لطافت ورق می زند تو را

و هوا

نفس های او ست

که شکوفه های گیلاس را می گشاید

و هوای زمین را 

نرم تر از نسیم بال پروانه ها

جا به جا می کند

و عشق

گندم زار دست های او

که رودهای نوازش

در پای خوشه های آن جاری ست

و نان سفرۀ دلدادگی ست

و خدا

برای تفهیم عشق

زن را آفرید

و بهشت را فرش قرمز راهش کرد !

دوستت دارم

من تو را

زیر آسمانی دوست می دارم

که وقف چشم های تو ست

و ماهش

همنفس پنجرۀ خیال من