اشک هایم...

خشک شد

               دریاچه ای که

                              راه دریا را گم کرده بود

خوشبختی...

از مشرق طلوع کرد
به دست بوسی ِ ماه نرفت
دستانش را بستند
دهانش را نیز
اینک ، جایی میان علفزار شاهنامه میخواند
ستاره ای به نام خوشبختی

همین

آرزو...

می خواهم بنویسم از آرزوهایم اما

باد همین نزدیکی ست

...

حجم ِ سنگین نگاهی خسته

جاده ای بی انتها

و چمدانی سرشار از بغض ِ فروخفته

حاصل ِ همبستری دل هاست

آن هنگام که بوسه ها پایدار نباشند

خاطراتت...

دوباره

زمین خیس ِ خاطرات ِ تو شد،

چشمان من هم 

باران را 

دوست دارد..

ببار باران...

باران ببار
میدانم نوزاد نامشروع زمستانی
می دانم نفسش نرسیده هنوز، برف ها دانه دانه رخسار می بازند
می دانم هنوز نیامده ، چلچله ها بارشان را بسته اند
همه ی اینها را می دانم اما
ببار
برای یک آسمان ناز و نیاز
برای یک بغل شعر و ترانه
برای یک چشم ِ امیدوار
برای من ببــــــــار

کاش...

دلم تنها یک بغل می خواهد

بی چشمداشت

که همچون باران ِ امروز

نرم نرم

اما یک ریز ببارم

کاش بیاید آن روز

دل من...

دل من اما


از چشمان تو پر خروش تر است


وای از آن روزی که طغیان کند...

طعم لبان تو...

نامت جاودان خواهد ماند برای دلم که سر بر بالینت تا صبح به دعا مشغول بود
طعم آن آغوش بی چشمداشت
چشم ِ به باران نشسته ات
آن بالش پر ستاره
آن تلنگر های عاشقانه
آن بوسه های پنهانی بر پیشانی که آهسته آهسته بر لبهایت نشستند
آن آفتابی که در طالع ِ مان هیچگاه غروب نکرد
آن لبخند
طنین آن صدای ملکوتی
هیچگاه از خاطرم محو نمی شود

بانو...

میان همهمه ی مردمی که آمده اند تو را مشایعت کنند تا آسمان

من مانده ام و دلی که در حسرت ِ بوسه هایت عزلت نشین است

شرمسارم بانو

شرمسار آن لحظه که نفس هایت را همراه نبودم

ماه آسمان من

برای یافتنت هر کوی و برزنی را گذر کردم 

یافتنت چه سخت بود

و سخت تر 

دیدن ِ جسم خسته ات که دوری َ م را تاب نیاورده ،  دل به آسمان داد

*حال بگو با این چشم ها که بی تاب از دست دادنت ، شب و روز می بارند چه کنم ؟*

مرگ...

پرنده
مرا هم سوار بر بالهایت میکنی ؟
زمین که کالبدم را نبوسید
شاید با همین وضع ِ آشفته
آسمان پذیرایم باشد...

واژه های فراموشی

رقص واژه ها را از یاد برده ام 
گذشت آن روزها که لب هایم را می سوزاندند از حرارتشان
گذشت آن روزها که دلم فریاد میزد
اینک واژه ها به بازیگوشی ِ کودک درونشان مشغولند
به کودکان اعتباری نیست
واژه ها را زود از یاد می برند

صف...

آب می رود، تو می روی

برف زمین را می بوسد و در دل و جانش رسوخ میکند، تو محو می شوی

آفتاب که غروب میکند تو طلوع نمیکنی

و ماه که لب های آماده برای بوسیدنش بسیار است

پس کی نوبت من می شود بانو؟

محرمانه...

زیر درخت مجنون
کنار ساحل رودی نشسته ام
و به دلبری شاخه هایش در آب و در باد می نگرم
خوش به حال  باد و آب
یکی محو گیسوانش
یکی محرم بوسه هایش
کاش دل ِ مرا هم محرمی بود...

خستگانه های من...

سنگین شده ام بانو


بغض همه ی توان مرا گرفته


چشم ها اجازه ی باریدن ندارند


محکومند به فنا


نمیدانم چه کنم؟


دیوارها دیگر  محرم نیستند


خسته ام


 


همین

گل مرداب...

نیلوفر

زیبایی را به گیتی نشان بده

شاید این دنیای سرشار از بی رحمی ها

روی خوشش را روزی نشانمان دهد ...


 


( ریشه در مرداب دارد  اما لبخند زیبایش را نشان آفتاب می دهد )

تنهایی...

تنهایی را عروس لحظه های خود کرده ام


تا بدانی


دست نیاز رو به سوی هیچ پرنده ای دراز نخواهم کرد


و عشق را از بال های هیچ سیمرغی نخواهم ربود


تنها بمانم


بـــِـه


که بوسه گدایی کنم


همین

نقش تو ...

می نویسم از لبهایت
قلم می لرزد در دستهایم
عکس تنت را نقاشی میکنم
پاهایش می لرزند و از نوشتن باز میماند
می گوید جهنمی می شوی
می گویم
در جهنم لبهایش سالهاست که می سوزم

فقط تو...

شعر فقط دل نوشته های تو
قلم فقط قلم زیبای تو
فروغ دیگر کیست وقتی من عاشق ترین حوا را در کنار خویشتن دارم
شاملو را نمی شناسم وقتی طنین صدایت در گوش هایم بیداد میکند
تو ای زیباترین شعر خدا
اشعارت را بر لبانم جاری کن
باشد که ایمان آورده، از بندگان خاص درگاهت شوم.

بهار عاشقی...

بیا برویم به بهار هم بگوییم

قبل از آمدنش عاشق شده ایم

رنگ لبهایت...

قدم به قدم به پاییز نزدیک می شویم

لحظه به لحظه هوا سردتر می شود

کافه ها انتظارمان را می کشند

من باشم و تو

قلم باشد و تکه کاغذی

قهوه باشد و فنجانی که بوی تو را می دهد

و دستمالی کاغذی که همیشه بعد رفتنت

لبهایت را از گوشه ی فنجان بدزدد

آمال...

می خواهم تو را آنقدر محکم در آغوش گیرم
که فاصله ای جز نفس هایی که می اید و میرود برجای نماند
آنگاه
همه ی آنچه تن زیبایت را دربر گرفته از او جدا کنم
تا میان دو کالبد ِ عاشق فاصله ای نباشد
آنگاه
آن هنگام که عطر نفس هایت مستم کرد
لبانت را تصاحب کرده ، عشق را جاودانه کنم


دیگر...

سرم را بر شانه های شب می گذارم

و همراه با نوای دلنشین ستارگان

با نخستین شمیم ِ سحرگاه

به استقبال آرامش می روم

راستی

دیگر به شانه هایت احتیاج ندارم


" همین "

خاطره...

مسافر

منم مثل تو خاطره دارم

از شکلاتهای شکسته

خواب...

لعنتی همش چند قدم مانده بود برسم به تو.....

اگر این خواب لعنتی باز هم ادامه داشت.....