چشمان مهتاب لحظه به لحظه
غروب برفها را نظاره کرد
اما کوچه در بهت آسمان دیروز ماند ....
تو به من می گویی:
قایقی خواهم ساخت .خواهم انداخت به آب.
من به تو می گویم:
قایقی لازم نیست. دل خود دریا کن.
اصلا دوست ندارم بگم قالب نوشته هام چیه
هرچی دوست دارید اسمشو بذار .
مشاجره؟؟؟!!!!!!!!!!!
تو به من می گویی:
شمع را از خانه برون بردن وکشتن.
تا که همسایه نگوید که تو در خانه مائی
من به تو میگویم:
تا سحر منتظر باد صبا می مانیم.
تو به من میگویی:
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
من به تو میگویم:
اینان مرغ هوا را در قفس غرورشان زندانی کردند.
پس خواب......
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
واژه ای در قفس است
تو به من میگویی: تا شقایق هست زندگی باید کرد.
من به تو میگویم در دیار ما شقایق هم نمیروید.
تو به من میگویی: آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی ، سایه نارونی تا ابدیت جاری است .
سفر پیچک این خانه به آن خانه
من به تو میگویم : خدا با ماست....
تنها ، و روی ساحل،
مردی به راه می گذرد.
نزدیک پای او
دریا، همه صدا.
شب، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو می کند به ساحل و در چشم های مرد
نقش خاطر را پر رنگ می کند.
انگار
هی میزند که :مرد! کجا می روی ، کجا؟
و مرد می رود به ره خویش.
و باد سرگران
هی میزند دوباره: کجا می روی ؟
و مرد می رود.
و باد همچنان...
امواج ، بی امان،
از راه میرسند
لبریز از غرور تهاجم.
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.
دریا، همه صدا.
شب، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو می کند به ساحل و ...
جایی زیباتر از بهشت...
در همسایگی خدا... در آغوش فرشتگان...
غرق نور می شوم... در سرنوشتی خلوت...
اعتبار نامم...گواهی بودنم می شود همراه قصه ها...
هم بازی زندگی در هجوم سا یه های آشنا...
در آغوش آ سمان
میدونم که هرچه دیده بیند دل کند یاد .
ولی من نمیخوام مشکلاتم به مشکلات شما اضافه بشه .
فقط آرزوی بهترین لحظات رو برای شما دارم.
همیشه و همه جا موفق و موید باشی.
جیگررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و ابرها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم
سکوت اشک و تنهایی و غربت و تیرگی.
همه و همه خصمانه حنجره ام را می فشارد.
آه تلخی در بغضم و درد عجیبی در اعماق وجودم جاریست.
غیر از این درد سنگین...
وجود گرم و روشنی را در اعماق قلبم احساس میکنم..
وجودی که نور است و روشنایی دل ها.
براستی همچون نامش ......
(بینا)