
حالم گرفته مثل همین روزگار تار حالم به مثل خود و غم و این شکسته تار در وحشتی سترگم و در حسرتی عظیم بودن میانه ی دل و رفتن از این گـــذار آئینه ها شکسته و مهتاب بی رمق پروانه بی شقایق و دلدار بی نگــار عمری غزل نخوانده و مجنون تر از همه بغضی حزین نشسته بر این نای بی حصار آه ای شروع ممتد خلقت میان پلک پروازهای گمشده د ر آسمان یـــــار عمری است در نبودنت طرفی نبسته ایم بهر "هما" نظر کن و منت ز دیــده دار... چهارشنبه - چهارم اسفند ماه هشتادو نه
سر به آری
سر به نه
سر به تاسف
تکان نده
سر به سرم مگذار
من به تماشای تکان های لب هات محتاجم
حرف بزن...
بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی؟
دستهایم تا ابد تنهاست ، می دانی؟
به خونم تشنه اند آری
زمان در چنگ نامردان
هراسان و
پریشانم
ز شیون های این دوران
همه سردی ز افکارم تراوش میکند
آری
نترسیدم
ولی سست است اندامم ز تنهایی
نه همراهی ، نه
همپایی ، نه یاری ، آشنایی
به درد و رنج خو کردم در این ویرانه آبادی
در این تاریکی و ظلمت
فغان بیداد کرد ؛ آری
نفیرم مرد در چنگال
استبداد و بی شرمی
همه سر در گریبان اند و فریادی نمی آرند
کجا
رفتند از اینجا آن همه مردان رویایی
ز بلبلهای این ایوان ، دگر نایی
نمی خیزد
هوا
سرد است و طوفانی و من در حال ویرانی
شدم حیران و
سرگردان
شدم دیوانه ی دوران
ز بس فریاد کردم من که این دیوان
به خونم تشنه اند آری
بهره برداری نکنید لطفاً----آذر ماه ۸۱
آثار جاودانه ی گلدان بی کسی
سردند و بی فروغ
بی رنگ و بو و عطر
زیبا ولی دروغ!
از های هوی دل
از باد در امان
از دستبرد شهرو
از دزدی خزان.
اینجا کنار من، سالهاست مانده اند
گلهای کاغذی هر لحظه تازه اند.
در خزان و برف، نه گریه کرده اند
در جشن آفتاب، نه خنده کرده اند
نه لحظه ی سپید، بر پیکرش دمید
نه شعله های شب، بر باورش رسید
گلهای کاغذی
بی ریشه اند ولی
بر حال مرگشان
هرگز نمیرسی
چیزی در دلم فریاد می زند
این راز ماندگار، بی ریشه ماندن است
در نغمه ی حیات، از هیچ خواندن است
بر چهره ی بهار، سردی نشاندن است
بی رنگ و بی فروغ
بر جا ولی دروغ
گلهای کاغذی
جاودانه اند.
نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان نمی خواهم که باشد این چنین آخر
خدا را لمس باید کرد
نگو کفر است
خدا را می توان در باوری جا داد
که در احساس و ایمان غوطه ور باشد
خدا را می توان بوئید
و این احساس شیرینی است
نگو کفر است
که کفر این است
که ما از بیکران مهربانیها
برای خود
خدایی لامکان و بی نشان سازیم
خدا را در زمین و آسمان جستن
ندارد سودی ای آدم
تو باید عاشقش باشی
و باید گوش بسپاری
به بانگ هستی و عالم
که در هر خانه ای آخر خدایی هست
نگو کفر است
اگر من کافرم،
باشد!
نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم
نمی خواهم خدایم را
به قدیسی بدل سازم
که ترسی باشد از او در دل و جانم
نگو کفر است
که سوگند یاد کردم من
به خاک و آب و آتش
بارها ای دوست
خدا زیباترین معشوق انسانهاست
خدا را نیست همزادی
که او یکتاترین
عاشقترین
زمستانی
عده ای زن که به یک سو همگی می خندند
دسته ای مرد به یک صحنه چه بد می خندند
کودکانی که در این نزدیکی ، همگی جمع شدند و به یکی می خندند
تو که از دور به این جمع نگاهی بکنی می فهمی
همه با هم به کسی می خندند
من حیران که از این جمع جدایم ز خودم می پرسم
چه شده است؟!! بهر چه این ها همگی می خندند؟
قصد کردم که به نزدیک روم تا که بپرسم ؛
آی…. ای مردم غافل : چه شده است؟! بهر چه اینگونه شما می خندید ؟!؟
من به هر گام که نزدیک شدم سوی جماعت
گوئیا ، دور شده از من و در هر قدمی می خندند
حالیا ، نیک نظر کرده چنین می فهمم
این جماعت همه دارند به ( من ) می خندند
شهریور هشتاد و نه
دست های من در انتظار نوازش موهای تو
لب های من در انتظار بوسیدن لب های تو
بگو کنون باز کجا هستی؟
بجای من که را میبینی ؟
فقط بار دگر میخواهم تو را ببینم
اینجا در این حصار
به یادت هستم
چه زمانی عطر شقایق ت مرا مست خواهد کرد؟
من قلب پاره ام را دریدم
و برایت جامی ساختم تا جانم را بگیرد
عروسک طلایی من
عطر من را بیاد بیاور
و رایحه باران روی خاک رس را
من رنگین کمانم و تو
تو همان هدیه آسمانی
که یارای همسفر شدن مرا داری
من در انتظارت شبها را به صبح رساندم
من قلب مهربانت را بوسیدم
و اشکهایم مهری از وجودم بود
بیا
تا با هم پرواز کنیم
تو بال و پرم باش
تنها به عرش نخواهم رفت.
باد فروردین وزید و چون مسیح اعجاز کرد
ناز نازان غنچه چشم از خواب نوشین باز کرد
گوشه چشمی بر باغ افکند و با افسونگری
جلوه ای مستانه کرد و ناز کرد و ناز کرد
چشم مشتاقان گل بر چهره ی او خیره ماند
هر یکی در دلربائی راستی اعجاز کرد
بر فراز شاخه ی نو رسته ی سروی بلند
بلبلی با بی قراری نغمه ای را ساز کرد
گوشه ای پروانه ای با رنگ های دلپذیر
نرم نرمک پر گشود و دلبری آغاز کرد
ناگهان از راه آمد مست زنبور عسل
شهد گل را نوش کرد و بی خبر پرواز کرد
(بینا)
اینک عشق ، اینک بهار اینک مرا رهسپاری ، با پای عشق به بهار در چله زمستان ها ، با صدای نازک گنجشک ها در جیب های باد و دامانی بلند بلند از عطر ریحان ها نسیمی از حریر در مهتابی خواب ها کوزه ای از گلاب در صبح دیدار ها اینک تو با چتر آفتاب در قایق رودخانه ها اینک من یک پرنده شاد از بند ها آزاد ، بر شاخه رهایی (بینا)
تازگی عاشق ِ یک دخترکی گشته دلم
عاشقِ کولی ِ ده
کولی ِ دست فروش
که به خورجین ِ به دوش
می فروشد
لبخند
می فروشد
پیوند
می دهد شاخه گلی سُرخ به هر رهگذری
می کشد دست نوازش به سر ِ هر کودک
می دهد مهر و امید
میخرد
یأس
و
غم
و
درد
و
فِراق
وَه که بی شک دل ِ دریایی ِ او
چه سخن ها دارد
…
شامگاهان از دور
دید َمش خسته و شاد
لب ِ آن رود ِ بزرگ
دسته ای موی ِ سیاه
شسته با آب ِ روان
به
چه عطری دارد
خوب می دانم من
تن ِ او ، نرمترین برگ ِ گل ِ تاریخ است
خانه اش همچون باد
گه همینجاست و نیست
همگان می دانند
لب ِ او ، سرخترین سرخی ِ این آبادی ست
…
دادمش صبح سلام
خنده ای کرد قشنگ
نرم و آهسته مرا گفت ؛ درود
گرم شد
سردی ِ لخت ِ تنم
با نگاهی همه نور
دست ِ پُر خواهش ِ من
گشت دراز
و دلم بود عیان
او سبک بود
همجنس ِ حباب
و چه بی بند و رها
به گمانم دختر
با نسیمی آرام
اوج می گیرد
تا دور
…
و من آگاه شدم
واژه ی
” قید “
تهی از معنی ست
وقت ِ آن است که برخیزم زود
به ، چه رویایی بود
دل ِ ما هم در خواب
عاشقی کرد
چه خوب
وقتی جوانه های امیدم که با سیلاب سختی ها نابود میشوند
یا با خشکی های نا امیدی می خشکند
یا با عناد نا اهلان پایمال میشوند
به تو می اندیشم
********************
وقتی نمیدانم دل دارم یا آن را به دست خود در یکرنگی رنگ لباسم گم کرده ام
وقتی وجودم سراسر تشنگی است و هر جرعه مرا تشنه تر میکند
وقتی سردی بدنم از سردی صبحگاه پیشی میگیرد
به تو می اندیشم
********************
آن هنگام که مرا بی فکر و ابله میخوانند
آن هنگام که مرا یک قاتل مطیع میپندارند
آن هنگام که کاستی را باید از نیمه ی پر ، پر فرض کرد
به تو می اندیشم
********************
وقتی که نمیدانم بر غربت خود بگریم یا غریبی حسین
وقتی که عقل افسار نهایت را در دست وسوسه نابودی میدهد
وقتی تنها راه روشن همانست که میتوان دید
به تو می اندیشم
********************
وقتی که در قهقه های اطرافیان چشمانم را میپوشانم تا بتوانم آسوده گریه کنم
و در سیل اشک هایشان جایگاهم را بلند تر میبینم
به تو می اندیشم
دوبـاره حـیـف ... آن نگاه کال من تمام شد
تـمـام لـحـظـه هـای بی مثال من تمام شد
مـن آن پـلـنـگ روسیاه چشم همچو ماه تو
کـه چشم خود تو بستی و هلال من تمام شد
رسـیـدنـم بـه تـو محال بود و حال من ولی
رسـیـده ام ... تو رفتی و محال من تمام شد
بـرای بـا تـو بـودنـم بـهـانـه ام سؤال بود
ولـی دگـر بهانه چه ؟! ... سؤال من تمام شد
فـقـط بـه فـکـر زنـدگی برای با تو بودنم
بـیـا کـه فـکـر می کنم زوال من تمام شد
مـجـال مـن برای زندگی تو ایی پگاه عشق
ولـی مـرا شـکـستی و مجـال من تمام شد
تو مثل واقعیتی برای من ، ولی چه سود ؟! ...
مـن از خـودم پـریدم و خیال من تمام شد
*********
بسیار دلتنگم پائیز هشتاد و نه