
کنارتخت زلیخا
نگاره لیلى
وقتی که رفت
من مصلوب خویش بودم
حال همه ما خوب است
نشسته ایم دور آرزوهایمان،
و دردهایمان را
به خاطرات هرگز نداشته مان
گره میزنیم.....
زخم هایمان را هم
یکی یکی از خاطرات مغشوشمان خط میزنیم
و ترانه های مان را
نثار مادران مصلوب دارهای نبافته میکنیم
شاید تهمینه ای میانشان باشد......
مینویسم:حال همه ما خوب است.
و انگشتهای تاول زده از حیرتم را زیر میز پنهان میکنم.
تو اما......باور نمیکنی!
نزدیک تر بیا
آرام و بی صدا
بر گردنم بکش
آن پنجه های سرخ
آرام...
بی صدا...
با بوسه های سرد
بر شانه های لخت
بر هم بزن تنم
آرامتر...شبی
یا روز ساده ای
برگیرم از زمین
مستانه...بی فریب
مرگ......!
ای معشوقه ی غریب
بی قراری نکن زیر بوی بهار نارنج ها!
مثل همیشه دیر نکرده
زیر شاخه ای دیگر
شانه ای دیگر!
امشب نزدی سر به گدای سر کوچه
یخ بسته نگاه و مژه های ترِ کوچه
آلوده ی چشمان تو بودن هنرم بود
در پرده ی آسیمه ی بازیگر کوچه
چشمان تو افسانه ی شیرین غزل هاست
آموخته ام این سخن از منظر کوچه
سرد است هوا.. شعله ی سوزانِ نگاهت
دیری ست نتابیده به سر تا سرِ کوچه
تا رفتی ازین کوچه هوا از رمق افتاد
چشمان تو انگیزه ی هر مصدر کوچه
آواز دل انگیز سحر سخت برآشفت
آهنگ قدم های تو بود از برِ کوچه
اصل و نسب و ریشه ی این کوچه تو بودی
همسایه و هم سایه و هم همسرِ کوچه
برگرد نظر کن به گدای سرِ کویت
در جاده ی پر پیچ و خمِ آخرِکوچه
در کوچه ی تاریک دلم جای تو خالی ست
بانوی غزل های تــــَـــرَم ، دلبرِ کوچه
من از سبد شهر برداشته ام
انجیر مانده ی حسرت
دانه انگور یأس
و شاه توت درد
چه گس
تلخ
و مسمومند
راست است ٫
به میهمانی غربت آمده ام
نگاه کن , باز هم نسیم به این سو می آید
و با خود برای هر همسایه ام سوغاتی دارد
تو نیز دریغ مکن از من صدایت را
به نسیم بسپارش
تنها دل خوشی ِ شبهای مردادی ام را
تا با شنیدن صدای گرمت و بوییدن پیراهنت
آرزو هایم را از قاصدک پس بگیرم
-----
ساعت یک و چهل و نه دقیقه بامداد جمعه
مرداد نود
چقدر شیرین است
شعر گفتن و نشستن کنار پنجره
انگشت بر شب گذاشتن
و نگاه به آسمان دادن
و سلام گفتن
به ماه و ستاره هایی
که در باد و باران گم نمی شوند
تو را به وسعت صحرای بی کران غمگین ترین لحظه هایم ،
لحظه ی تنهایی
به بوسه ی باد بهاری
و به آغوش مهربان غنچه های خندان
بهترینم بمان
بهار ترانة شکوفه می خواند
و باد
پرنده می رقصاند،
راستی اگر
خدای ناکرده
تنگ بلور و آیینه و بوی خوب عید
این جان خسته مان را نمی ربود
در چارچوب تیرة این شهر تنگ و کور
از لذت دوباره تصویر باغ و آب
محروم، نمی شدیم.؟
دوست دارم بنویسم با آب
روی بی تابترین برگ درخت
من از این قاعده ها بیزارم
یک نفر نیست
که این قاعده ها را شکند.
سایه از روی صدف برچینید
تا از آن دُر
نفسی باز آید.
منشینید که زنگوله آن بره شود
سفسطه دندانها
قصه سوختن وجدانها.
مگذارید قفس رنگ حقیقت گیرد.
از حقیقت قفسی باز کنید.
غم دل را خَمِ گل می داند
ما همه
تاج سر طوفانیم.
مثل یوزان
تشنه طغیان.
عشق ما
سوختن از تقدیر است.
ما همه
در تب این دنیاییم
روز و شب
ملعبه رویاییم،
کودکان زیر غم تصمیمند.
شاپرکها همگی می میرند.
شمع دارد غزلی میخواند
آخرین بار به خود میگوید
دوست دارم بنویسم با آب
روی بی تابترین برگ درخت
من از این قاعده ها بی زارم.
------
یادباد آن روزگاران
تا به هر عابری سلام کنیم
و به هر چهره ای تبسم داشت
ما به آن چهره احترام کنیم
زندگی در سلام و پاسخ اوست
عمر را صرف این پیام کنیم
عابری شاید عاشقی باشد
پس به هر عابری سلام کنیم
*****************
جمعه 1 اردیبهشت ماه سال 1385