طلوع کن


کنارتخت زلیخا

نگاره لیلى
کشیده دست
به سمت پیاله دیگر
وعاشقان دروغین
بلیط موزه بدست
درانتظار
عکسى به یادگار
***
طلوع کن

برف...


رویاهایم را برف گرفته


من


تو


چشمانِ مزاحمِ آدم برفی ها



کاش آفتاب بزند

رفت...


وقتی که رفت 

من مصلوب خویش بودم 
او حواری عشق 
انگاه که باز امد 
من کالبدی 
تهی بودم 
او بی باور 
به صلیب 

باور..


حال همه ما خوب است 
نشسته ایم دور آرزوهایمان، 
و دردهایمان را 
به خاطرات هرگز نداشته مان 
گره میزنیم..... 
زخم هایمان را هم 
یکی یکی از خاطرات مغشوشمان خط میزنیم 
و ترانه های مان را 
نثار مادران مصلوب دارهای نبافته میکنیم 
شاید تهمینه ای میانشان باشد...... 
مینویسم:حال همه ما خوب است. 
و انگشتهای تاول زده از حیرتم را زیر میز پنهان میکنم. 
تو اما......باور نمیکنی! 

بیا...


نزدیک تر بیا 
آرام و بی صدا 
بر گردنم بکش 
آن پنجه های سرخ 
آرام... 
بی صدا... 
با بوسه های سرد 
بر شانه های لخت 
بر هم بزن تنم 
آرامتر...شبی 
یا روز ساده ای 
برگیرم از زمین 
مستانه...بی فریب 
مرگ......! 
ای معشوقه ی غریب 

بهار نارنج...



بی قراری نکن زیر بوی بهار نارنج ها! 
مثل همیشه دیر نکرده 
زیر شاخه ای دیگر 
شانه ای دیگر! 

«کوچه»



امشب نزدی سر به گدای سر کوچه 
یخ بسته نگاه و مژه های ترِ کوچه 

آلوده ی چشمان تو بودن هنرم بود 
در پرده ی آسیمه ی بازیگر کوچه 

چشمان تو افسانه ی شیرین غزل هاست 
آموخته ام این سخن از منظر کوچه 

سرد است هوا.. شعله ی سوزانِ نگاهت 
دیری ست نتابیده به سر تا سرِ کوچه 

تا رفتی ازین کوچه هوا از رمق افتاد 
چشمان تو انگیزه ی هر مصدر کوچه 

آواز دل انگیز سحر سخت برآشفت 
آهنگ قدم های تو بود از برِ کوچه 

اصل و نسب و ریشه ی این کوچه تو بودی 
همسایه و هم سایه و هم همسرِ کوچه 

برگرد نظر کن به گدای سرِ کویت 
در جاده ی پر پیچ و خمِ آخرِکوچه 

در کوچه ی تاریک دلم جای تو خالی ست 
بانوی غزل های تــــَـــرَم ، دلبرِ کوچه 

سوژه...


ما رها تر از باد به هم می رسیم اگر بال آرزوهایمان نشکند 
آرزو چقدر زیباست
آرزو های ما
اگر به آنها برسیم
" دنیا را پر از شکوفه خواهیم کرد "
ولی نه
" شکوفه های دنیا را رنگ آمیزی خواهیم کرد"
شاید روزی نقاش شدیم " نقاش آرزو ها ".
در ذهن خود تصویر یک............

آه...


من از سبد شهر برداشته ام
انجیر مانده ی حسرت
دانه انگور یأس
و شاه توت درد
چه گس
تلخ
و مسمومند
راست است ٫
به میهمانی غربت آمده ام

ایکاش...


ایکاش سنجاقک را تاب ماندن بود 
بر دامن برگی 
غنوده در بستر شعر و غزل 
سر به بالین شبنمی 
صبحگاه 
ناگزیر از سقوط 
در هراس معاش 
شرمسار از افتاب 
پنهان از ابر 
ایکاش عشق را 
استقامتی 
به معصومیت یک کودک بود 
ایکاش...

روزمره ها...

روز آغوش می گشاید 
بیکرانه 
چون رودی بربستر زمان 
سکون حزن انگیزدرختان ،وسوسه ای ایست برای سرودن 
وکلمات گیج وگنگ درسرسرای ذهن،جاری 
آیامرا به زمان راهی هست ؟ 
وبازکلمات درحرکتند. 
راهی نیست به دالان قلب 
تادرمقدس ترین لحظه حضور ،تطهیر شوند. 
راهی نیست 
دستهایم ،تعمید نمی دهند. 

نگاه کن ...


نگاه کن , باز هم نسیم به این سو می آید
و با خود برای هر همسایه ام سوغاتی دارد
تو نیز دریغ مکن از من صدایت را
به نسیم بسپارش
تنها دل خوشی ِ شبهای مردادی ام را
تا با شنیدن صدای گرمت و بوییدن پیراهنت
آرزو هایم را از قاصدک پس بگیرم
-----

ساعت یک و چهل و نه دقیقه بامداد جمعه
مرداد نود

قمار...

ﺑﺎﯾﺪ ﻗﻤﺎﺭﺑﺎﺯ ﺑﺎﺷﯽ
ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯽ
ﻓﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﺑﯿﻦ ﺑﺎﺧﺘﻦ
ﻭ ﺑﺪ ﺑﺎﺧﺘﻦ

عشق...

‫بالاخره بعد از سالها عشق واقعی زندگیم رو پیدا کردم،
ولی حیف که نمیتونم با خودم ازدواج کنم!‬

یاد...

و من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ و ریا
و همان لحظه که بیتاب شوم
......او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد ............... ولی از یاد !!!...

برای چه...؟

من که نمی رسم به تو ، این همه پل برای چه؟
وصل که پا نمی دهد ، ساز و دهل برای چـــه؟

بوی تو مست می کند ، باغ مشام عشـــــق را
من به خزان رسیده ام ، این همه گل برای چه؟

آب به جوی نامده ، گـــــــــــــــل بگرفته راه را
من که به تو نمی رسم ، این همه پل برای چه؟

هنوز نتونستم ادامه اش بدم

خوشبختی...

برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن....!

باد...

من تن به باد خواهم سپرد
و
به حجله ی باران خواهم رفت
من در زمین گرم با خاک هم آغوش می شوم
و در آتش عشق آسمان خواهم سوخت
که دور است و دست نیافتنی
من تن به باد خواهم سپرد
وبه دور دستها خواهم رفت
من به جشن ماه و خورشید دعوت شده ام
تن سپرده به باد و تن شسته ازباران
نرم و سبک و عاشق

-----
ساعت یک و پنجاه و هفت دقیقه بامداد
جمعه ای دیگر از مرداد نود

قاصدک

نگاه کن
نگاه کن , باز هم نسیم به این سو می آید
و با خود برای هر همسایه ام سوغاتی دارد
تو نیز دریغ مکن از من صدایت را
به نسیم بسپارش
تنها دل خوشی ِ شبهای مردادی ام را
تا با شنیدن صدای گرمت و بوییدن پیراهنت
آرزو هایم را از قاصدک پس بگیرم
-----

ساعت یک و چهل و نه دقیقه بامداد جمعه
مرداد نود

کلاغ

جسمم انگار که تحلیل برود ,کم شده بود
روحم انگار بال در اورد و پرید
پرواز ,اسمان ,باد , ابر
و درختان بی برگ
و فرود روح وحشت زده ام روی درختان باغ
کودکی زیر درخت گفت :کلاغ

شیرین...

چقدر شیرین است

شعر گفتن و نشستن کنار پنجره

انگشت بر شب گذاشتن

و نگاه به آسمان دادن

و سلام گفتن

به ماه و ستاره هایی

که در باد و باران گم نمی شوند

بمان...

تو را به وسعت صحرای بی کران غمگین ترین لحظه هایم ،

 لحظه ی تنهایی

به بوسه ی باد بهاری

و به آغوش مهربان غنچه های خندان

بهترینم بمان

بهار...

غافل که می شوی

 بهار ترانة شکوفه می خواند

 و باد

 پرنده می رقصاند،

راستی اگر

 خدای ناکرده

 تنگ بلور و آیینه و بوی خوب عید

این جان خسته مان را نمی ربود

در چارچوب تیرة این شهر تنگ و کور

از لذت دوباره تصویر باغ و آب

محروم، نمی شدیم.؟

بوسه بر خواهش مهتاب...

دوست دارم بنویسم با آب

 روی بی تابترین برگ درخت

 من از این قاعده ها بیزارم       

یک نفر نیست

که این قاعده ها را شکند.

سایه از روی صدف برچینید

تا از آن دُر

 نفسی باز آید.

 منشینید که زنگوله آن بره شود

 سفسطه دندانها

 قصه سوختن وجدانها.

مگذارید قفس رنگ حقیقت گیرد.

 از حقیقت قفسی باز کنید.

غم دل را خَمِ گل می داند

         ما همه

 تاج سر طوفانیم.

مثل یوزان

 تشنه طغیان.

 عشق ما

 سوختن از تقدیر است.

ما همه

 در تب این دنیاییم

 روز و شب

ملعبه رویاییم،

 کودکان زیر غم تصمیمند.

شاپرکها همگی می میرند.

شمع دارد غزلی میخواند

 آخرین بار به خود میگوید

 دوست دارم بنویسم با آب

روی بی تابترین برگ درخت

 من از این قاعده ها بی زارم.



------

یادباد آن روزگاران



sسلام...


عشق را وارد کلام کنیم

تا به هر عابری سلام کنیم

و به هر چهره ای تبسم داشت

ما به آن چهره احترام کنیم

زندگی در سلام و پاسخ اوست

عمر را صرف این پیام کنیم

عابری شاید عاشقی باشد

پس به هر عابری سلام کنیم



*****************

جمعه 1 اردیبهشت ماه سال 1385