گذشته...

گذشته های دور را می بخشم
چون اونا مثل کفشهای کودکیم برام کوچیکه
و با اونا از برداشتن قدمهای بلند عاجزم . . .
میخوام امروزو زندگی کنم ،
خواستی باش ،
نخواستی نباش . . .

تو...

آرزو دارم بهاران مال تو
شاخه های یاس خندان مال تو
گرچه درویشان تهی دستند ولی
ساده بودن های باران مال تو

تو...

احساس مرا
اندازه نگیر ...
تو را بی دلیل دوست دارم!

تو...

داشتن تو یه قراره
بین قلب من و دریا

عید...

بوی عید داره میاد،
بوی سبزه و سمنو و سیر و سنجد و
سماق و سکه و سنبل و ماهی قرمز
یادش به خیر دوران خوش کودکی و لحظه ‌ی تحویل سال
چه شور و شوقی داشتیم!
چقدر صفا و صمیمیت‌ها پررنگ ‌تر بود

اما امروز ...

تو...



داشتم می نوشتم که یاد تو
دفتر خاطراتم را ورق زد
ناگاه قلم چرخید
نامت بر پهنه ی روزگارم درخشید
صدایت
همچو آوای هزار
شادی بخش ِ دل تنهایم شد
پرده ها کنار رفتند
آغوش گشودم رو به سوی آسمان نگاهت
آرزوهایم به واقعیت مبدل گشت
اینک
آفتاب را در آغوش خویش دارم
مهم نیست که دنیا تیره و تار گشته
مهم این است که چون تویی را در بر دارم

خدایا...


دروغ...

پزشکها معتقدند
من به بیماری آلزایمر دچارم
میدانم
دروغ میگویند.

هر روز صبح خاطرات تو رادر ذهنم مرور میکنم
برایت چای میریزم
شعر میخوانم
و میدانم
که رفتی
که نمی آیی
حتی نامت را فراموش نکرده ام
حالا نام دوستانم را فراموش کنم
یا راه خانه را گم کنم
چه اهمیتی دارد
وقتی حالا تنها حقیقت زندگی من
توئی ..

عاشقی...

پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدنش کلافه ات کرده ،
تردید مبهمی را به
یقینی روشن تبدیل می کند: عاشق شده ای.

باد...

به هم ریخته ست نفس هایم را
شالی که بر گردنت پیچیده ای
خرابم میکند و دگرگون دنیایم را
انگار دنیایی دیگر مهمانی بوده ام

شال...

بهم ریخته است برنامه ی باد را،

شالی که دور گردنت

پیچیده ای!

گم میشود...

انکارم میکند زمان
ولی دامن گیر میشوم
کنار خیال تو
تو که باشی
زمان هم گم می شود

چه میگویی...

چه می گویی؟
مگر بر سایه رنجین دستانم
به لمس انگشتان زیبایت
فراغی هست؟
من به رنجی که میبینم شادانم

و تو ...

 لب به لب
آغوش به آغوش
شهر به شهر
گور به گور
کتمان می کنند
تو را
در عطرِ دلتنگی و یادی فراموش

بعضی ها...

بعضی از گذشته ها
زیاد هم نگذشته اند!
دقیق که باشی ردپایشان را درآینده میبنی

من ودرد...

مرا ببر به افسردگی‌های موضعی‌ات...

بگذار کنار تو باشم


که بیایم به صرع


به تشنج‌های عصرگاهی‌ات...

اگر...

و اگر خیابان نبود
جا نمی شد
تنهایی مان در شهر...
قدم هایمان در زندگی!!
-----

برف های نیامده!

برف های نیامده!

تن این درختان برای لمس بی قرار شما
برهنه و تنهاست

برف های نیامده ی زمستان خشک !
برف های نیامده آب شده دود شده !

تو...

تو
همه ی احساست را پنهان کرده ای پشت ِ نگاه ِ من
و این کافی نیست

خدا حافظ...

باران باشد

تو باشی

یک خیابان بی انتها باشد ....

به دنیا می گویم .... خداحافظ !

زن...

اگــر زنـی را نیـافـتـه ای کـه با رفتـنـش
نابود شوی
تمام زندگیت را باخته ای
این را منی میگویم
که روزهایم را زنی برده است جایی دور
پیچیــده دور گـیسـوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریختـه پای گلدانهایش
باقی را هم گذاشته توی کمد
برای روز مــبـــادا

چشم من...

پیراهن هیچ فصلی خیس تر از چشمان من نخواهد بود.

ما...

ما هزینه" دیگران" بودنمان را می دهیم

تنهاتر از تنهایی...


نمی توانی کسی را مجبور کنی که دوستت داشته باشد و گاهی حضور در کنار افراد نامناسب باعث می شود حتی در مقایسه با زمانی که تنها هستی، بیشتر احساس تنهایی کنی...

در چنین وضعیتی تلاش برای ایجاد تغییر و تحول ممکن است باعث شود راهت را گم کنی یا شاید باعث شود وجود خودت که تو را «تو» می کند را ازدست بدهی...

خدا...

خــــدایـــا مــرا ببـــخش بـــه خـــاطــر تـــمام درهایــــی کــــه کـــوبــیدم وآنجا خـــانه ی تـــو نــبود...