چادر شب را سرت کن همسفر تا هیچکس
روی ماهت را نبیند آخر اینجا هیچکس ...
مثل رودی راه افتادیم و نجوا می کنیم
زیر لب : ما عاشقیم و غیر دریا هیچکس ...
من تو را دارم همین کافی است ! دخترهای شهر
روزگاری عاشقم بودند و حالا هیچکس ...
آسمانها را به دنبال تو می گشتیم عشق
در زمین پیدا شدی ... جایی که حتی هیچ کس ...
زندگی کشف است ورنه سیبهایی سرخ تر
سالها از شاخه می افتاد اما هیچکس ...
کوله بارت را مهیا کن که فصل رفتن است
تو نگاهم کردی
و چه سرد است هنوز
تازگی عاشق ِ یک دخترکی گشته دلم
عاشقِ کولی ِ ده
کولی ِ دست فروش
که به خورجین ِ به دوش
می فروشد
لبخند
می فروشد
پیوند
می دهد شاخه گلی سُرخ به هر رهگذری
می کشد دست نوازش به سر ِ هر کودک
می دهد مهر و امید
میخرد
یأس
و
غم
و
درد
و
فِراق
وَه که بی شک دل ِ دریایی ِ او
چه سخن ها دارد
…
شامگاهان از دور
دید َمش خسته و شاد
لب ِ آن رود ِ بزرگ
دسته ای موی ِ سیاه
شسته با آب ِ روان
بَه
چه عطری دارد
خوب می دانم من
تن ِ او ، نرمترین برگ ِ گل ِ تاریخ است
خانه اش همچون باد
گه همینجاست و نیست
همگان می دانند
لب ِ او ، سرخترین سرخی ِ این آبادی ست
…
دادمش صبح سلام
خنده ای کرد قشنگ
نرم و آهسته مرا گفت ؛ درود
گرم شد
سردی ِ لخت ِ تنم
با نگاهی همه نور
دست ِ پُر خواهش ِ من
گشت دراز
و دلم بود عیان
او سبک بود
همجنس ِ حباب
و چه بی بند و رها
به گمانم دختر
با نسیمی آرام
اوج می گیرد
تا دور
…
و من آگاه شدم
واژه ی
” قید “
تهی از معنی ست
وقت ِ آن است که برخیزم زود
به ، چه رویایی بود
دل ِ ما هم در خواب
عاشقی کرد
چه خوب
خواب پر زمزمه ای بود دیشب
که امشب تا سحر آبم کند
اردیبهشت نود
باد می دود در حجم موهایت
تو میدوی در حجم خیالم
و زمان
می دود تا از باهم بودنمان سبقت بگیرد
روسری ات می رقصد
چشمانت پرواز میکند
دستانت
خیس شرم
لبریز میشوم؛از حجم خاطراتم
روزها و سال ها میگذرد از آن روزی که برای اولین بار قلم به دست گرفتم تا التهابات ذهن خسته ام را بر صفحه های بی جان بنگارم
نمی دانم چه کسی اینگونه نوشتن را به من آموخت؟
شاید هیچ کس
آری هیچ کس!
تا جایی که به یاد دارم تنها بودم
تنها بودم و نوشتم برای یافتن همدمی میان آن همه تنهایی هایم
اما اکنون که به خود می نگرم هیچ چیز از آن روزگاران در من نمانده ست
دیگر خودم را نمی شناسم
نمیدانم چرا و از کدامین روز گم شدم؟!
خاطرات مبهمم را که زیر و رو میکنم به جایی نمیرسم
اما یک چیز هنوز هم تغییر نکرده
تنهایی هایم
کاش میشد به آن روزها برگردم و خود را بیابم
میخواهم کودک درونم زنده بماند و زندگی کند
میخواهم باز هم در کوچه ها بدوم
میخواهم تنها دغدغه ام این باشد که دیر به مدرسه نرسم
میخواهم بازهم دوستان خیالیم را صدا بزنم
میخواهم شیطنت کنم بی آنکه بگویند از تو انتظار نمی رود
میخواهم صدای خنده های کودکانه ام گوش فلک را کر کند
میخواهم صدای زوزه گرگ نوار قصه ام مرا بترساند
و شب ها که کابوس میبینم به آغوش مادرم پناه ببرم
میخواهم در حوض بزرگ حیاط خانه قدیمی پدربزرگم،بی پروا آب تنی کنم
و باز هم در حال تاب خوردن برای تنهایی خودم غصه بخورم
با صدای بلند شعر بخوانم و رها شوم از هر چه قید
آه!
چه کسی کودکی مرا ربوده است؟!
تو آن شب بارش چشمان نمناک مرا دیدی
به رسم عشق خندیدی
نگاهت را ز من مستانه دزدیدی
ولیکن باز تابیدی
ز شرق سینه ی سردم
ندانستی که مدهوشم
که هر دم جامی از لعل لبت نوشم
حدیث آشنایم را نفهمیدی
من آن گمگشته در افسون چشمانت
که جان میگیرد از گلواژه های ناب لبخندت
دلم میگفت هستم تا ابد سرمست و پابندت
تو روزی آمدی از دوردست سبز رویایم
قرارم از کفم رفت و
قرار عاشقی مان ماند
در پس کوچه های بی قراری ها
به رسم عشق خندیدی
نگاهت را ز من مستانه دزدیدی
سکوتم را برای لحظه ای حتی،نفهمیدی
ولی من خوب می دانم
تو آن آبی ترین لبخند احساسی
که همچون عطر شب بوها
میان دفتر شعرم همیشه تازه می ماند
*********************
به تاریخ فروردین ماهی گمشده
درمکث پایانی یک غزل
عریان
دل به وزن عشق می سپارم
بر مرگ حماسه
حماسی نمی توان گریست
نجات آینده بر دوش واژه نیست
شاعران بی معجزه
پیامبران ناشناسند
سپیدی نه رنگ صلح
که نشان برگ های نانوشته است
اسفند هشتاد و نه - پشت میز کار شعر زیبایی بود .
زمستان بود
گونه آسمان سرخ شده بود ازسرما
وقتی دستش را گرفتم فهمیدم
زمستان بود وسرما
زبانم را برید
نتوانستم حرف دلم را بزنم
من
من سالهاست که لالم
در این دوران بی رحمیجدا از بازی و رندی
دلم صد ها سخن داردبه دور از وحشت اندوه و بی مهری
اگر در دل نوائی بودسخن از شام تاری بودن
نگاهی در نگاهی بودهمه از پاکی دل بود
سخن ها صادق و جانها صفائی داشت
امید عاشقان جانانمی دانی. . .هوائی داشت
ولی افسوس و صد افسوس
نگاه مردمان دیگر خدائی نیست
سخن از عشق و همدردی و یاری نیست
زمانه بس عوض گشته
امید مردمان کوهی هوس گشتهنمی دانی. . .
عزیز دلتمام آرزوهایمدر این گرداب شوم قرنعبث گشته
چندی ست که در سایه سار درختی بلند گیاهکی کوچک پا گرفته است به امنیت و آسودگی
روز از پس روز رگهای باریک ریشه های سست اش را می تاباند به ریشه ها ی استوار درخت تا پا سفت تر کند در بستر این خاک نا آشنا ..
برای آن گیاه کوچک که عطر گلهایش را پیشکش می کند ..
اسفند هشتادو نه
به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت
من به این معجزه ایمان دارم ...
" منتظر باید بود تا زمستان برود، غنچه ها گل بکنند ... "
نیمــه ی گـُمشــده ام نیستـی
که بـا نیمـه ی دیگــر
به جُستجـویت برخیـزم
تـــو…
تمـام گُمشـده ی منــی!
تمــام گـُمـشــده ی مَــن…!
رفتن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها
دل از اینهاست که تنهاست نه از فاصله ها
گرچه دیگر همه جا پر زجدایی شده است
مشکل از طاقت دل هاست نه از فاصله ها
نقش کم رنگ سرابی که گذر گاه من است
شاید از چشم تو پیداست نه از فاصله ها
همه درها شده بستــــــه ز غم فاصله ها
زخم هر عشق ز درهاست نه از فاصله ها
گرچه دیگر همه کس سرد شده اند، این یکبار
این همــه درد نه از ماست نه از فاصله ها