تولدم ...




تو به من می گویی:

قایقی خواهم ساخت .خواهم انداخت به آب.

من به تو می گویم:

قایقی لازم نیست. دل خود دریا کن.

---------
واگویه های خرداد من


امشب تولدمه . با شب آرزوهام قاطی شد


منظر ...

خورشیدی در آسمان نیست

اینبار زمین نور خود را بر مخمل تیره ی آسمان می تاباند

همچنان که نسیم ٬ دانه های شبنم را بر تنت می نشاند

می گویم که جز آسمان و درخت و گل و چمن و نسیم و شبنم چیزی نیست

...گام هایت را آهسته کن ٬ تا پایان نقاشی تنها چند چین چمن مانده

هیچکس...


چادر شب را سرت کن همسفر تا هیچکس

روی ماهت را نبیند آخر اینجا هیچکس ...


مثل رودی راه افتادیم و نجوا می کنیم

زیر لب : ما عاشقیم و غیر دریا هیچکس ...


من تو را دارم همین کافی است ! دخترهای شهر

روزگاری عاشقم بودند و حالا هیچکس ...


آسمانها را به دنبال تو می گشتیم عشق

در زمین پیدا شدی ... جایی که حتی هیچ کس ...


زندگی کشف است ورنه سیبهایی سرخ تر

سالها از شاخه می افتاد اما هیچکس ...


کوله بارت را مهیا کن که فصل رفتن است

مرگ شوخی نیست می دانی که او با هیچکس ...

واقعاً هیچکس

بادی از سمت شمال...


تو نگاهم کردی

و چه سرد است هنوز
بادی از سمت شمال
دل من می شکند

رو به فردای چنان می نگرم
که دریغا روزی
عشق هم باز آید
آب در رود شتابان چون مرگ
تو چنانی و چنین
سایه هم از من گریزان است وای...
بغض آهی کهنه
در دلم می شکند

چشم هایم نتوانند گریست
دل من مرد ولی
صبح پیدا شده است
خواب بینند مرا
در سحرگاهی سرد
بادی از سمت شمال
دل من می شکند

دختر ِ کولی...


تازگی عاشق ِ یک دخترکی گشته دلم

عاشقِ کولی ِ ده

کولی ِ دست فروش

که به خورجین ِ به دوش

می فروشد

لبخند

می فروشد

پیوند

می دهد شاخه گلی سُرخ به هر رهگذری

می کشد دست نوازش به سر ِ هر کودک

می دهد مهر و امید

میخرد

یأس

و

غم

و

درد

و

فِراق

وَه که بی شک دل ِ دریایی ِ او

چه سخن ها دارد

شامگاهان از دور

دید َمش خسته و شاد

لب ِ آن رود ِ بزرگ

دسته ای موی ِ سیاه

شسته با آب ِ روان

بَه

چه عطری دارد

خوب می دانم من

تن ِ او ، نرمترین برگ ِ گل ِ تاریخ است

خانه اش همچون باد

گه همینجاست و نیست

همگان می دانند

لب ِ او ، سرخترین سرخی ِ این آبادی ست

دادمش صبح سلام

خنده ای کرد قشنگ

نرم و آهسته مرا گفت ؛ درود

گرم شد

سردی ِ لخت ِ تنم

با نگاهی همه نور

دست ِ پُر خواهش ِ من

گشت دراز

و دلم بود عیان

او سبک بود

همجنس ِ حباب

و چه بی بند و رها

به گمانم دختر

با نسیمی آرام

اوج می گیرد

تا دور

و من آگاه شدم

واژه ی

قید

تهی از معنی ست

وقت ِ آن است که برخیزم زود

به ، چه رویایی بود

دل ِ ما هم در خواب

عاشقی کرد

چه خوب



خواب پر زمزمه ای بود دیشب

هیچ...

باران میخواهم
پشت تمام هیچکس هایت کسی پنهان شده است
چتر میخواهم
آسمان مدتی ست نمی پوشاند هوای بارانیم را
برگ میخواهم
شاید صدایی لطیف تر از درد قلبم را بخراشد
عشق میخواستم
در خم کوچه های حیرت،باختم
رنگ را
دل را
پائیز را
لبخند را
آه میخواهم

که امشب تا سحر آبم کند


اردیبهشت نود

سکوت...


باد می دود در حجم موهایت

تو میدوی در حجم خیالم

و زمان

می دود تا از باهم بودنمان سبقت بگیرد

روسری ات می رقصد

چشمانت پرواز میکند

دستانت

خیس شرم

لبریز میشوم؛از حجم خاطراتم



اردیبهشت نود

کودکی هایم را پس بدهید...



روزها و سال ها میگذرد از آن روزی که برای اولین بار قلم به دست گرفتم تا التهابات ذهن خسته ام را بر صفحه های بی جان بنگارم

نمی دانم چه کسی اینگونه نوشتن را به من آموخت؟

شاید هیچ کس

آری هیچ کس!

تا جایی که به یاد دارم تنها بودم

تنها بودم و نوشتم برای یافتن همدمی میان آن همه تنهایی هایم

اما اکنون که به خود می نگرم هیچ چیز از آن روزگاران در من نمانده ست

دیگر خودم را نمی شناسم

نمیدانم چرا و از کدامین روز گم شدم؟!

خاطرات مبهمم را که زیر و رو میکنم به جایی نمیرسم

اما یک چیز هنوز هم تغییر نکرده

تنهایی هایم

کاش میشد به آن روزها برگردم و خود را بیابم

میخواهم کودک درونم زنده بماند و زندگی کند

میخواهم باز هم در کوچه ها بدوم

میخواهم تنها دغدغه ام این باشد که دیر به مدرسه نرسم

میخواهم بازهم دوستان خیالیم را صدا بزنم

میخواهم شیطنت کنم بی آنکه بگویند از تو انتظار نمی رود

میخواهم صدای خنده های کودکانه ام گوش فلک را کر کند

میخواهم صدای زوزه گرگ نوار قصه ام مرا بترساند

و شب ها که کابوس میبینم به آغوش مادرم پناه ببرم

میخواهم در حوض بزرگ حیاط خانه قدیمی پدربزرگم،بی پروا آب تنی کنم

و باز هم در حال تاب خوردن برای تنهایی خودم غصه بخورم

با صدای بلند شعر بخوانم و رها شوم از هر چه قید

آه!

چه کسی کودکی مرا ربوده است؟!

رسم عشق...


تو آن شب بارش چشمان نمناک مرا دیدی

به رسم عشق خندیدی

نگاهت را ز من مستانه دزدیدی

ولیکن باز تابیدی

ز شرق سینه ی سردم

ندانستی که مدهوشم

که هر دم جامی از لعل لبت نوشم

حدیث آشنایم را نفهمیدی

من آن گمگشته در افسون چشمانت

که جان میگیرد از گلواژه های ناب لبخندت

دلم میگفت هستم تا ابد سرمست و پابندت

تو روزی آمدی از دوردست سبز رویایم

قرارم از کفم رفت و

قرار عاشقی مان ماند

در پس کوچه های بی قراری ها

به رسم عشق خندیدی

نگاهت را ز من مستانه دزدیدی

سکوتم را برای لحظه ای حتی،نفهمیدی

ولی من خوب می دانم

تو آن آبی ترین لبخند احساسی

که همچون عطر شب بوها

میان دفتر شعرم همیشه تازه می ماند


*********************

به تاریخ فروردین ماهی گمشده

تاب...



تاب میخورم

تمام کودکی ام را

همپای ساعتی

که نبودت را

وارونه تاب خورده


فروردین نود

شعــــــــــــــــر...

برایت شعری خواهم سرود...



دلنوشت...

خمره ای عشق به دست
به سراغ شب من می آیی
به سراغ همه تاب و تب من می آیی
پشت آن پنجره ی صبحدمان
پشت آن پلک زدن های مدام هیجان
روی رگبرگ کدامین گل سرخ
اسم مان حک شده است؟
بر تن نازک آن تازه درخت
نغمه ای ساخته ام
تو بگویی لبخند،من لب خاطره خواهم آمد
به تو خواهم خندید
بغض را پشت سکوت،دفن خواهم کرد
باغ بارانی من
به نفس های تو خواهد پیوست
ساکن لحظه ی پروانه شدن ،پیله ی پنجره ام را
به تپش های سه تارت بگشا

ماه من...



سر هم صحبتی دارم ، من و این ماه دیوانه

به شب می گویم از خورشید و می سوزد چو پروانه

دلم می خواند از عشق و به من تقدیر می شورد

که می داند فریب است این؛ نگاه و بوسه و شانه

خدا می خندد و یک گل برایم اشک می ریزد

چه مستم میکند این می؛ گلاب و خون به پیمانه!

همان بادی که بی مقصد، تمام شهر راچرخید

اسیر گیسو ا نت شدبه جرم گشت دزدانه

صدا می آید از فرهاد و با آهنگ شیر ین اش

شکوهی می دهد خسرو به بزم رقص شاهانه

گلوی شعر می گیرد برای شین در عشقش

ولی بی نقطه می ماند غمی در سین افسانه

*****************
چهارم فروردین نود - خوشحال میشم نظر بدی
*****************

همین...


درمکث پایانی یک غزل
عریان
دل به وزن عشق می سپارم
 
 
بر مرگ حماسه
 حماسی نمی توان گریست
 نجات آینده بر دوش واژه  نیست
شاعران  بی معجزه
پیامبران ناشناسند
 سپیدی نه رنگ صلح
که نشان برگ های نانوشته است


اسفند هشتاد و نه - پشت میز کار شعر زیبایی بود . 

لال...

زمستان بود
گونه آسمان سرخ شده بود ازسرما
وقتی دستش را گرفتم فهمیدم
زمستان بود وسرما
زبانم را برید
نتوانستم حرف دلم را بزنم
من
من سالهاست که لالم

افسوس...


دستم را روی کاغذ می گذارم

می نویسم از حجم سرد بی تو بودن

می لرزم , در خود فرو می روم

تو را می بینم , خودم را می بینم

در کنار هم چون عهد قدیم

استوار و پا بر جا

چون درختی ریشه دوانده در عمق زمین

گرم می شوم , نمی لرزم

چون تو هستی در کنارم

*
*
*
*

...... افسوس

دگر دیر است

کنون یخ بسته ام من

بی خوابی...


.
.
.
بی خواب که می شوی
هزار هزار ترانه هم که بخوانی
چشمانت
ساز خواب کوک نمی کنند
انگار
به وقت ِ نقل ِ قصه ی پریان ِ شهر ِ صد دروازه هم
سنگینی پلک هایت
بی وزن می نماید
در قیاس ِ با
سنگینی تن ِ خرابت
نه
گناه چشمانت نیست
پیچ پیچ ِِ ذهن توست
که هوشیار و بیدار
خسته از خفتن های بیهوده
راه می گیرد و در مسیر خیال
همه فکر می شود
ایستاده به تلی از آوار ذهن تو در توی ِ تو
به اندیشه می اندیشد
به کاوشی نو
تا برهی و دمی
از قیل و قال ِ حالی همه دم کرده
بیاسایی
نه
گناه چشمانت نیست
کوس فراموشی ها می باید کوفت
تا لحظه ای هر چند خرد
بازار مسگرهای ِ آن بالا
تو را و چشمانت را
به فراغت ِ خواب ِ کودکانه وا بگذارند
این حال
خوش
نا خوش
خوب
بد
چه فرق
تنها ، ضمیر شاعرانه هایت
آوازها می سازد و تو
بی اختیار
به جستجوی گوش هایی شنوا
چشم تنگ می کنی
تا مگر
اندکی
تو بگویی
شرح حزن بی دلیل را


***************
به تاریخ بیست و چهارم اسفند هشتاد و نه . دامنه ی الوند

دوران

در این دوران بی رحمیجدا از بازی و رندی

دلم صد ها سخن داردبه دور از وحشت اندوه و بی مهری

اگر در دل نوائی بودسخن از شام تاری بودن

نگاهی در نگاهی بودهمه از پاکی دل بود

سخن ها صادق و جانها صفائی داشت

امید عاشقان جانانمی دانی. . .هوائی داشت

ولی افسوس و صد افسوس

نگاه مردمان دیگر خدائی نیست

سخن از عشق و همدردی و یاری نیست

زمانه بس عوض گشته

امید مردمان کوهی هوس گشتهنمی دانی. . . 

عزیز دلتمام آرزوهایمدر این گرداب شوم قرنعبث گشته

سرنوشت...



چندی ست که در سایه سار درختی بلند گیاهکی کوچک پا گرفته است به امنیت و آسودگی

روز از پس روز رگهای باریک ریشه های سست اش را می تاباند به ریشه ها ی استوار درخت تا پا سفت تر کند در بستر این خاک نا آشنا ..

روز از پس روز ساقه های لرزانش را بالا میکشد روی آن تنه ی تنومند.. تا سر،بالاتر و بالاتر بساید به آسمان آبی و گرمای آفتاب آشنا ..
در آغوش چتر درخت
گو باران را که ببارد با دانه هایی درشت از ابرهای دلتنگی..
گو برف را که بنشیند یکدست سپید بر برگها و شاخه ها در گذر ایام ..
گو باد را بوزد به وقت طوفان غم..
 خیالی نیست!

برای آن گیاه کوچک که عطر گلهایش را پیشکش می کند ..


اسفند هشتادو نه

اعجاز...

به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت

من به این معجزه ایمان دارم ...

" منتظر باید بود تا زمستان برود، غنچه ها گل بکنند ... "



تمام من ...

نیمــه ی گـُمشــده ام نیستـی
که بـا نیمـه ی دیگــر
به جُستجـویت برخیـزم
تـــو…
تمـام گُمشـده ی منــی!
تمــام گـُمـشــده ی مَــن…!



دل من...

نمی دانم !
دل من نازک است
یا چشمان تو تــیز
هر چه نگاه به تو می دوزم
...بند دلم
...پاره می شود



سبز...

عادت نکرده ام در باد عفیفانه برقصم
دوست دارم لحظه عبورت از من قرنها طول بکشد
تنم گندم خیسی است در باران
لمسم کن
اگر سبز می خواهی ام








مسافر یک رویا

 



مسافر
همیشه چیزی دارد برای
جا گذاشتن

از فرودگاه که برگشتیم
در خانه را که باز کردم
دیدم از پشت پنجره
یک موج بزرگ با کف های سفید آمد
و زد به شیشه
و آب همه ی اطاق را گرفت
موج که عقب کشید
دخترکی ایستاده بود
در درگاه
دخترکی با خیسی چشمان پدرش
و شیرینی لبخند مادرش
دخترکی با طراوت که خودش بود
...
گفته بودم
مسافر همیشه چیزی دارد
برای جا گذاشتن
تو
رویاهایت را
برای من گذاشتی

فاصله ها ...

رفتن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها

دل از اینهاست که تنهاست نه از فاصله ها

گرچه دیگر همه جا پر زجدایی شده است

مشکل از طاقت دل هاست نه از فاصله ها

نقش کم رنگ سرابی که گذر گاه من است

شاید از چشم تو پیداست نه از فاصله ها

همه درها شده بستــــــه ز غم فاصله ها

زخم هر عشق ز درهاست نه از فاصله ها

گرچه دیگر همه کس سرد شده اند، این یکبار

این همــه درد نه از ماست نه از فاصله ها