جـــای لـبهایت
بر، نـیمه ی خــالی لیوان
نقش بسته!
سالهاست...
در عطش لـبهایت!
به نیمه خالی لیوان،
چــشم دوخــته ام
حکایت ما
حکایت برف و شکوفه بود
دیر آمدی
زود رفتم
میوه هم ماند
برای سال بعد
که شاید کمی زودتر بیایی
تو بیایی امشب
حاضرم همراهت
در فراسوی
سکوت در مانده ی شب
بی قراری کنم و
مجنون باشم
تا ببیند دریا
که تو دنیای پر از
دلهره وشاد منی
اندکی را از شب
توبیا با من باش
که به اندازه ی
یک راه بلند
من دلتنگ تو ام
می گویند
آسمان آبی ست
هر جا که باشی
اما قصه گویم
نگفته بود
ابر ها همسفرم
خواهند بود
هر جا که باشم !
سالهاست
کــه ایـنجــا
به انتظار ِ تو ایستادهام...
افسوس،
که در این عصر ِ ماشینی
علف هم
زیر ِ پای ِ آدم سبز نمیشود.
سر انگشتانم که می سوزد
یعنی وقت نوشتن از توست
بیا در خیالم
آرام بنشین
می خواهم صدای نفس هایت را بنویسم.
سالها پیش
حلق آویز می کردم خودم و آرزوهایم ....!
ترسم از مرگ نیست
از تولد دوباره می ترسم
نه خنده ای کردم
نه شعری سرودم
تمام روز را خاموش ماندم
آن همه را با تو خواسته بودم
از همان آغاز
از آن جدل های رهاسرانه
سرشار از هذیانهای روشن
تا آن شام واپسین
که با هم در سکوت خوردیم