هیچ وقت نقاش خوبی نـخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانـم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند ...
---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و پنجم اسفند ماه نود و یک
از بدرقه خسته ام
دلم استقبال می خواهد.....!
---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و پنجم اسفند ماه نود و یک
یک شال گردن به زمین افتاده
همیشه
نشانۀ یک آدم ِ سر به هوا نیست
گاهی
آدم برفی ها هم خودکشی می کنند ...
---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و پنجم اسفند ماه نود و یک
تمام بدی ِ خیال اینست:
تو را می شود دید،
نمی شود بوسید .....
---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و چهارم اسفند ماه نود و یک
مترسک آهی کشید و به دوردست ها خیره شد
حتی دیگر کلاغ های هر شبی هم سراغی از او نمیگرفتند
دخترکی را دیروز همراه پیرمرد صاحب مزرعه دیده بود،بعد از روزهای متمادی که تا کیلومترها اطرافش حتی پرنده ای هم پر نمیزد
دخترک کنارش مکثی کرده بود،به آستین هایش که در باد تکان میخورد مدتی خیره مانده بود و پرسیده بود:
پدربزرگ مترسک ها دست ندارند؟
پیرمرد نگاهی کرد و لبخند زد : چرا دخترم،دستهایی از چوب دارند تا کلاغ ها رویشان اندکی استراحت کنند و خندیده بود و سری تکان داده بود
دخترک اخمهایش را در هم کرد و گفت:مگر نباید کلاغ ها را از مزرعه فراری بدهند؟
پیرمرد خندید و گفت:چرا عزیزم ولی دیگر کمتر کلاغی از مترسک ها می ترسد
شب بود و مترسک به ماه خیره مانده بود و می اندیشید
به مترسکی که بود و نبودش فرقی نمیکرد
نه برای کلاغ ها
نه برای پیرمرد
و نه دیگر حتی برای چشمان مهربان آن دخترک
.
.
.
.
و لبخندی تلخ برای همیشه در چهره ی همه ی مترسک ها خشکید
-------
انگار تاریخ گم شده است
---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و چهارم اسفند ماه نود و یک
حالِ من
چون بادی است
عطرِ تو را
زوزهکشان
بر شانه میکشد...
---
امروزانه های احسانی
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و چهارم اسفند ماه نود و یک
فدای سرت
کمی فقط کمی
منو به خودم برگردون.
---
امروزانه های احسانی
بی مخاطب خاص
می آیی
و من خیلی وقت است که رفته ام
این تکرار یک واژگونه تقدیر است
از آن گذشته های سرد
که من از راه رسیدمُ تو رفته بودی ...
---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و پنجم اسفند ماه نود و یک
خوشبختی یک اتفاق کوچک و ساده بود در آغوش تو
آرامش یک خانه امن
برای گنجشکی که گم شده بود در هیاهوی بی رحم یک شهر شلوغ
تو رفتی ... خانه ویران ماند
و آن گنجشک گم شد لای دودکشهای سیاه آن شهر شلوغ
---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و پنجم اسفند ماه نود و یک
کاش میشد مثل نفس
تو را حبس کنم درون سینه ام
تنها
چون پرنده ای که جفتش مرده
درون اتاقم
اتاقی که قلبم درآن جای نمیگیرد
پشت میز تحریرم
نشسته ام
کتابهایم جلو چشمانم به پرواز درمی آیند
ومن در تمام آنها
چشمان تورا می بینم
که بر من نمی نگرند
وبرمن چون آبند بر مسافری که در کویر زندگی سرگردان است
واز فرط تشنگی تورا سراب می بیند
هرقدر با مای بی تو می جنگم شکست میخورم
چرا که این سرباز بی سلاح
تنها
چون پرنده ای که جفتش مرده
به ستیز با تنهایی میرود
وچون اورا می شکند تنهاتر می شود
روحم زنگار بسته
آیینه ای پیش رویم هست
دنبال تو می گردم
وخود را تنها می یابم
پندهای احسان
بتاریخ بیست و یکم اسفندماه نود و یک
من از تو می نویسم
ولی همیشه هم به همین سادگی نیست!
---
دلبرانه های احسان
بتاریخ بیست و یکم اسفندماه نود و یک
سرم می شود که تو نیستی
.
..
...
دلم نمی شود!!!
---
مشکلانه های احسان
بتاریخ نوزدهم اسفندماه نود و یک
و انتظار
انتظار
انتظار
چیزی از بار این همه دلتنگی کم نمی کند
---
امروزانه ها
من "جاذبه"ی نگاهت را کشف کرده بودم
وتو دانسته بودی
که دنیای من "گرد"است!
گالیله ی جذاب من
همچنان مرا دور بزن!
جای ترس نیست
نه میزی هست،نه محاکمه ای
مشکل منم
که نیوتن وار
به سمت تو می آیم.
مردن فقط اولش سخت است
اولین نفسی که بالا نمی آید
میدانی؟
چهارمین نفسی که بالا نمی آید
خیلی راحت بالا نمی آید...
دست از سرم بردار
من با همه قهرم
با این چراغ و آن قلم دان سفالی
با این اتاق زشت
با میز و قالی
دست از سرم بردار
ای عکس بدجنسی که می خندی به کارم!
من خوب کردم
لج کرده ام با اهل خانه
...