می شود با تو چه آسان حرف زد
زیر احساس درختان حرف زد
بی ریا، بی پرده پیشت گریه کرد
با تو با چشمان گریان حرف زد
از غم یک شمعدانی که غریب
مانده در اندوه گلدان حرف زد
با تو که خوبی از این پس خوب نیست
بیش از این در پرده پنهان حرف زد
باور بارانی چشم منی
با تو باید زیر باران حرف زد
در خیالت مثل من پرواز کن
تو خود عشقی مرا آغاز کن
سرزمین آرزوهایت کجاست
آمدم در را به رویم باز کن
با من از بارون و از شبنم بگو
عشق را با قلب من دمساز کن
عشق تو یک اتفاق ساده نیست
با نگاهت باز هم اعجاز کن
وقتی چشمم به تماشای نگاه تو نشست ،
تو به من خندیدی!
عهد من وقت دعا بر سر سجاده شکست،
تو به من خندیدی!
وقتی تکرار کنان در نفسم پیچیدی
و تو در بستر اندیشه من خوابیدی
نفسم در نفست شکل گرفت ،
تو به من خندیدی!
وقتی تو رفتی و من تنها شدم
تنها تو این دنیای بی فردا شدم
مثل یک ادم بی روح توی افکار خودم
محو شدم
پودر شدم
پوچ شدم
فهمیدم
که چه مفهومی داشت
خنده تو!!!!!!!!!!!
بی مخاطب خاص
لب خندان تو
برق چشمان تو
برده قرار از دل عاشق زارم
با من بی نوا بیش از اینم جفا دگر مکن یارم
ای گل ارغوان
همچو سرو چمان
ای در شب تار من روشنایی
بت چین و ختن
روح و جانی به تن
دل میربایی
آتش زده ای بر دل
وای از من و اه از دل
زندگی بی تو شده بیحاصل
دل شده مجنون چه کنم با دل
مستم زنگاه تو
زان چشم سیاه تو
همه دم افتاده به چاه تو
صنما سرگشته راه تو
از عشقت آرام جان
شده ام شیدای زمان
من ز سودای وصل تو
گشتهام رسوای جهان
رفت از دستم اختیار
بردی از من صبر و قرار
در شب و روز تار من
مه و خورشیدی ای نگار
نازنین ای سمن
ای گل هر چمن
شمع هر انجمن
ای بت عاشقان
مه شیرین زبان
دلبر نامهربان
نظری بر این عاشق زارت فکن
بیش از این آتش بر دل زارم نزن
از غم هجر یار
شدهام بیقرار
مردم از انتظار
ای نسیم سحر
تو چه داری خبر
از من بی بال و پر
پیش چشمانت ای صنم گلعزار
من بیمایه جلوه کنم همچو خار
کشته مرا روی تو وان خم ابروی تو
من اسیرم در آن حلقه گیسوی تو
تا به مژگان سیاه تو نظر کردم
بهر صد تیر غمت سینه سپر کردم
نازنینا تو چون روح و روان منی
سر به پایت نهم گر مژه بر هم زنی
بهر تو جان بیفشانم
ای جان جانانم
بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذره ای نا چیز
صدایم کن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را من هدیه ات کردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک ترین از تو به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را، سوی ما باز آ
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا ، که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه ی یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا،من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی،یا خدایی ،مهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را
بجو ما را
تو خواهی یافت
که عاشق می شوی بر ما
و عشاق میشوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تکیه کن بر من
قسم بر روز ، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن ، اما دور
رهایت نخواهم کرد
بخوان ما را
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟
رها کن غیر ما را
آشتی کن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هرکس به جز با ما ، چه می گویی؟
و تو بی من چی داری؟ هیچ !
بگو با من چه کم داری عزیزم ، هیچ !!
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات را اگر چه بشکستی
ببینم ، من تو را از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختت خواندی مرا
اما به روز شادیت ، یک لحظه هم یادم نکردی
به رویت بنده ی من، هیچ آوردم؟
که می ترسادندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت ، خالقت
اینک صدایم کن مرا ، با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل شکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم
آیا عزیزم ، حاجتی داری؟
تو ای از ما
کنون برگشتی ، اما
کلام آشتی را تو نمی دانی؟
ببینم چشم های خیست آیا ، گفته ای دارند؟
بخوان ما را
برگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت می کشی از من
بگو ، جز من کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن ، یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش ، با من
انسانها چون پرندگان مهاجر، مسافرند و در سفر، هدف این سفر، پیوستن به او، وصول به هستی لایتناهی و رسیدن به سرچشمه خوبی و زندگی است. برای پیمودن این مسیر و عبور از جهان های پیش رو، می بایست مانند یک مسافر واقعی عمل کنیم. ( هویت مسافر) خود را دریابید که این اولین گام سفر است و سپس در آن استقرار یابید. آماده سفر باشید، اجتناب ناپذیر است چون هم اکنون نیز در سفرید.
برای پیمودن این مسیر بیندیشید که: از کجا آمده اید و به کجا می روید؟ برای چه آمده اید و برای چه می روید؟ آیا اکنون نیز در حال رفتنید؟ چگونه مانند یک مسافر زندگی می کنید؟ اکنون در چه وضعی هستید؟ آیا سفر را پذیرفته اید، سفری که در آن هستید، یا با اعمال و شیوه زندگی خود، آن را انکار کرده اید؟
برای این سفر طولانی به چه چیزهایی نیاز دارید و چه چیزهایی غیر لازم است؟
راهنمای سفرتان کیست؟ علائم و روشنایی راهتان چیست؟
کدام نشانه ها در زندگیتان برخلاف واقعیت سفر است؟
از کتاب رویای راستین
شب و ساعت دیواری و ماه به تو اندیشه کنان می گویند
باید عاشق شد و ماند
!...باید این پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد و می خواند
باید عاشق شد و رفت،
!...بادها در گذرن
دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقــــت بود
بشنواین التماسرو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ
نوشتی تو بیا با هم خداحافظ
برایم این معما حل نخواهد شد
خداحافظ برایت حرف زیبایی است
نمی خواهی بدانی در دل این خسته ی عشقت چه غوغایی است
و یا من زیر آوار غم رفتن چه خواهم شد
برو زیبا بروتنها میان نامه هایت می نوشتی زندگی زیباست
و من هم زندگی را در تو می دیدم
برو استاد خوبی ها به من درس وفا دادی خیالی نیست
درد بی تو بودن را تحمل بهترین راه است
و من هم خوب فهمیدم وفا یعنی خداحافظ
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنه کفش فردا رو ورکشید
آستین همت و بالا زد و رفت
یه دفه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه فردا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامه فردارو تا زد و رفت
حیوونی تازه ادم شده بود
به سرش هوای حوا زده بود
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش می خواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت...
به روزهایی می اندیشم
که فرا خواهند رسید
خندان خواهم شد
و همه ی خاطره های تاریک را
در زمین جا خواهم گذاشت
سبک و رها
اطلسی های صورتی را لمس می کنم
و عطر گلهای سرخ را می نوشم
و به سلام شاپرک ها سلام خواهم گفت:
این منم زندانی آزاد شده
بله رها...
خلوتش رادوست داشت. برایش نگه داشتند.
برکت حضور نو را تمنا کرد , به او دادند.
گل یاسی را چید, برایش کف زدند.
ماه را خواست, شکارش کردند.
آب بینی اش را با آستین پاک کرد, اسپند دود کردند.
در بهمن بهار را طلبید , فروردین را فرا خواندند.
شبی را صدا زد,سالی را به او هدیه دادند.
فریادی زد,نتی را همراهش کردند
مژه ایی را آرزو کرد,چشمی را تقدیمش کردند.
تو را! اما تو را از او دریغ کردند.
و او حالا آشفته تر از برگهای زردی که درپاییز جای خود را نمیشناسند, غنوده است, خلوتی او را در بر گرفته ,نوری چشمش را نوازش می دهد.
گل یاسی در دستش خشک شده , وماه در بالای سرش می رقصد.
آستین او بوی دود اسپند می دهد.
برفی درکنارش نشسته و ماهی قرمزی روی آن بازی می کند.
شب , سبزگی دستانش را دو چندان کرده , مژه ایی بر روی لبانش جا خوش کرده و چشمی به او چشمک میزند
فریاد را , اما , فریادش را ترک گفته است
و او حالا آشفته تر از دنباله لباس عروسی تو آرمیده است .
آرزو بر جوانان عیب نیست .
همه چیز از یاد آدم میره مگر یادش ...
که همیشه... یادشه!!
یادمه قبل از سوال.. کبوتر با پای من راه می رفت
جیرجیرک با گلوی من میخوند
سنگ با نگاه من برف رو تماشا می کرد
مست میکردم با زنبور از عطر گل بابونه...
برای شادی تو
دیرگاهی است تا نیمه شب می گریم
سکوت
تنها کسی است که مرا به حرف گفتن با خود وادار می کند....
باران خیس شرم بود
وقتی که کودکی با کفش پاره
و چتری که نداشت
کنار ترازو
به یاد
سرفه های خشک مادرش خیس میشد
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنقدر محو که یکدم مژه برهم نزنی
مژه برهم نزدم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو بقدرمژه برهم زدنی