دیدنیها کم نیستند ،
من و تو کم دیدیم !
بیسبب از پاییز ،
جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم...
چیدنیها کم نیستند ،
من و تو کم چیدیم !
وقت گل دادن عشق به روی دار قالی ،
بیسبب حتی پرتاب گل سرخی را ترسیدیم ...
هرکه در سینه دلی داشت به دلداری سپررد
دل نفرین شده ی ماست که تنها ست هنوز
مینویسم از تو و برای تو
تا از عشق در دل من امیدی هست .
برای زندگی مینویسم
تا تنهایی دل از یاد تو پر شود...
می نویسم از تو آن هنگام که در غربت چشمهایم غم انتظار را به یادگار گذاشتی
اما من فقط می نویسم تا تو و تنها تو نظری به من کنی
لحظاتم شده از عطر تو پر،
روزهایم بی تو بی معنی است!
چشمهایم طلب نور ز دستان تو دارد
و نَفَس، می رود ، می آید به امید فردا!
کاش میدانستی قلبم کودک است...
بی امان پا به زمین میکوبد
انگار کسی در خاطراتم
دری را گشود.
صدای اعتراض در
مرا به پشت پنجره کشاند.
او از کوچه گذشت
و تمام برگهای پاییزی را با خود برد
از سر کوچه که پیچید
التماس ها یخ بستند و
برف بارید...
برف بارید و
همه جا سپید شد
به جای قدم های او.
شبیه چلچله ای در نگاه پاییزم
که از تداوم فصلی بلند لبریزم
در آستانه ی پرواز شکل میگیرد
خطوط دلهره در چهره ی غم انگیزم
من و همیشه ی فصلی که سرد میگذرد
من و همیشه ی اشکی که گرم میریزم
به نام روشن فانوسهای چشم به راه
مباد با شبح سایه ها بیامیزم
اگرچه مبهم وبی آفتاب میگذرم
اگرچه چلچله ای در نگاه پاییزم.
گفتی برای همیشه
از همیشه
چند روز دیگر باقی مانده است؟
و گفتی:هرگز
و هنوز هرگز
نفهمیدم یعنی چه...
حال
(هرگز)
مرا به یاد تو می آورد
و (برای همیشه).
چه لحظه ها که نشستم در امتداد خودم
چه دردها که کشیدم از اعتماد خودم
چه روزها که به دنبال سایه ام بودم
همانکه نیست همیشه در امتداد خودم
چه طرح ها که کشیدم به روی بوم غزل
ز بازتاب نگاه تو با مداد خودم
اگر به مکتب چشم تو معتقد ماندم
هزار طعنه شنیدم از اعتقاد خودم
به نخ کشیده ام امشب سیاه چشم تو را
و سوخت دار و ندارم از اعتیاد خودم
چه زود میروم اما به سمت تنهایی
چه دیر میرسم اما خودم به داد خودم
دگر به یاد ندارد مرا کسی جز خود
و میروم پس از این لحظه ها ز یاد خودم
دوباره آینه آبادهای تکراری
سکوت و تلخی فریادهای تکراری
عروس های خیالی کنار حجله ی مرگ
در التماس به دامادهای تکراری
برای هضم غذاهای مرگ مجبوریم
به صرف کردن سالادهای تکراری!
و عشق واژه ی پایان زندگی می شد
...و عشق ضربه ی جلادهای تکراری
شبیه مزه ی شیرین زندگی هستی
و من شبیه به فریادهای تکراری
گذشتی از همه اردیبهشت های سیاه
به سوی غربت خردادهای تکراری
برای خاطره هایم هنوز در وزش اند
به سمت آینه ها بادهای تکراری...
یک لحظه در مقابل چشمان من بایست
تکرار کن که معنی این عشق تازه چیست؟
مثل حضور ساده ی چشمان من نجیب
یا باز هم دروغ دروغ همیشگی ست؟
وقتی که پشت سادگی چشم های تو
حتی مجال گفتن یک عاشقانه نیست
وقتی دو گام مانده به عشق آن قدر دلم
در کومه های مضطرب انتظار زیست
باور کنید اگرچه زمستان گذشته است
اما به دستهای بهار اعتماد نیست
از بس که زخم خورده ام از دست دوستان
دیگر چه فرق می کند زخم زخم کیست؟
حالا تو را به سرخ شقایق به داغ عشق
یک لحظه در مقابل چشمان من بایست...
خاطراتم را پشت هفت پستو
دلم را توی قدیمی ترین بقچه ی مادربزرگ
و انگشترم را...!
آه...!
دیگر چه فایده...؟
حیاط خانه مان حصار نداشت
که گام های تو را دزد برد...!
عشق سراسر وجودم را گرفته و مرا در کوچه های باریک خود به هر سو می کشاند.قلبم می ﭠﭙد و مرا صدا می زند و از من می خواهد که با او در احساسش شریک شوم.از من می خواهد که برای او کمکی باشم تا آرامتر به ضربان درآید
با یاد او هر لحظه اشکهایم بر من چیره می شودو یارای مقابله را از من میگیرد
آه دل من تو با من چه کردی؟چرا؟
آرامش زندگی ﭘر از نشاطم جای خود را به طوفانی عظیم و دردی جانکاه داده.و من توان مقابله با آن را ندارم
خدایا من دلم را به تو ﺳﭙرده بودم.از تو خواسته بودم که دروازه های دل ﭘر احساسم را تنها برای یک نفر باز کنی.کسی که بتوانم در دنیای ﭘر از عشق او گم شوم و خود را یارای مقابله با احساسی که او نسبت به من دارد و احساسی که خود نسبت به او دارم نبینم.از تو خواسته بودم که اگر دروازه های دل من را برای او باز کردی من را در دریای عشق بی انتهای او غرق کنی
اما چه سود؟
کاش توانایی بیان احساسم را داشتم.کاش زبانم از بیان آن عاجز نبود
کاش او را با لبخندی از عشق سرمست وجود خود می کردم
کاش می دانست که چگونه دل در گروی عشق او ﺳﭙرده ام
کاش می دانست که انتظار در زندگی ﭘر احساس من به ﭘا یان رسیده و من تفاوت این احساسی را که تنها نسبت به او دارم با تمامی احساس هایی که در زندگیم داشته ام باور کرده ام
اما چه سود؟
ای کاش های من هرگز به حقیقت تبدیل نمی شود. هرگز
خدایا نمی دانم چرا با من اینگونه کردی.من تو را باور دارم و تو تمامی اعتماد من در زندگی هستی.کلید دروازه های دلم را نیز به همین دلیل به تو ﺳﭙردم
اما چه سود؟
اینک که تو آن را باز کرده ای من نمی توانم جوابگویی به آن باشم
چرا اگر لحظه بزرگ زندگی من فرا رسیده و تو آن را برایم فراهم کردی.زندگیم به سویی می رود که هر لحظه بیشتر مرا در خود غرق میکند؟چرا نمی توانم تصمیمی بگیرم که سراسر زندگیم را ﭘر از نشاط کند؟چرا قادر نیستم نه دلم را باز ﭘس گیرم و نه قادرم رهایش سازم تا با ﭠﭙش های تند و بی اندازه اش مرا به سمت دنیای متفاوتی بکشاند؟
خدایا نمیدانم در کدامین برزخ زندگی دست و ﭘا میزنم.نمیدانم این راهی که در آن قصد حرکت دارم مرا به کدامین وادی میکشاند
زمانی حاضر بودم هر بهایی را برای دلی که از احساس مالامال باشد ﺑﭙردازم.می خواستم رنگ عشق را به تمامی زندگیم بزنم.می خواستم که زندگی سیاه و سفیدم را با آن رنگی کنم
اما حالا زندگی من با وجود عشق نه تنها رنگی نشده است.بلکه تنها رنگی که درآن به چشم می خورد سیاهی است
وقتی صدایش را در ذهن خود مرور می کنم می بینم که در آن لحظه صدای او آرامشی بس عظیم برای دل خسته من بود.صدایش نوید امنیتی بزرگ بود.امنیت وآرامشی که می توانم تا ابد ان را از آن خود کنم
می دانم که او نیز احساسی همانند من دارد.می دانم که دوستم داردومیدانم که دلش را با همه وجود به من داده است.اما
خداوندا قادر به اسیر کردن این دل که هر لحظه با هیجان بیشتری می ﭠﭙد نیستم.اما این را نیز میدانم که در زندگی کنونی من جایی برای عشق نیست.خداوندا راهی برای من نمانده.مرا یارای مقابله نیست.دلم مرا میکشاندتا به سوی عشق او ﭘرواز کنم.اما من چاره ای جز تحمل این فشار حاصل از کشش قلبم ندارم.چاره ای برایم نمانده چون میدانم که هرگز نمی توانم به آن ﭘاسخی مطابق با خواسته دلم بدهم
کاش هرگز تا آخرین لحظه زندگانیم قلبم برای کسی نمی ﭠﭙید که مجبور باشم تا این ﭠﭙش را در نطفه خفه کنم
کاش هرگز از خداوند نخواسته بودم که در دلم احساسی زیبا تر از همه احساس های دنیا قرار دهد
اما صد افسوس که این اتفاق افتاده و من در دنیای لبریز از تنهایی خود مجبور به کشتن احساسی هستم که روزی آرزوی به دست آوردنش را داشتم.می دانم که روزی ﭘشیمان خواهم شدو افسوس لحظه هایی را که در آن هستم خواهم خورد.اما این را نیز میدانم که زندگیم دگرگون تر از آن است که بتوانم کاری برای این احساس غریب اما دوست داشتنی انجام دهم
زمانی آرزو میکردم و از خدای خود می خواستم که عشق را در زندگیم وارد کند.اما خدایا چرا حالا؟چرا زمانی که با سختی های زندگیم دست و ﭘنجه نرم میکنم.آن را که برایم بیش از هر چیزی در زندگیم ارزش داشت به ارمغان آورده ای؟
نمیدانم.هیچ چیز نمیدانم.حکمت تو را نیز نمیدانم.اما این را می دانم که در این لحظه آرزو دارم که به من توانی دهی و قدرتی بخشی که بتوانم این عشق را فراموش کنم و آن را از دل خود خارج کنم و کم کم در گوشه ای از ذهنم جای دهم
به امید تو که سرور عشاق جهانی
همیشه حرفی بود
که نا گفته ماند و لبخندی که سفر کرد آینده ها گذشت و ندیدی که این سطر های سیاه به امید دیدار ماند و فزونی این همه واژه از بی نهایت تنها به سه نقطه قناعت کرد ... باور کن ! تقصیر این خطوط موازی نبود تو به انتها نرسیدی این را همه ریل ها می دانند ... " وقتی هر عابر یک ایستگاه باشد "
از لحظه هایی زیبا و آینده ای روشن که با هم و در کنار هم خواهیم ساخت ...
دستم را میان دستانت گرفته ای ، تا بحال انقدر به من نزدیک نشده بودی ! برخورد نفس هایت
را روی صورتم احساس می کنم . آهسته می گویی : بهار زیباست و زیباتر از بهار تویی .
می گویی : عشق من فکر و روح تو را خراب کرده ، حاضری برای بدست آوردن من از همه
دنیا بگذری !
نگاهت می کنم ، چشمانت دروغگو شده اند ! نگاهت در بیراهه است و افکارت پلید ...
تمام نفرتم را به صورتت می کوبم و فریاد می زنم دروغگو !
نمی دانم کی به کوچه دویدم ، باد خنک صورتم را نوازش می دهد . احساس سبکی می کنم
نه ، دیگر نمی خواهم کوچه باریک و کوچک کبوتر هایم را کلاغ های سیاه بگیرند !
نمی خواهم غروب قرمز سرزمین دلم را ابرهای آلوده ی دروغ و ریا پنهان کنند !
نمی خواهم دوباره به انتظار بهار بشینم ...
نمی خواهم کسی از عشق برایم بگوید ، نمی خواهم بشنوم ...
دوست بدارید
ای همه مردم در این جهان به چه کارید؟
عمر گرانمایه را چگونه گذارید؟
هر چه به عالم بود اگر به کف آرید
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید
و ای شما دل به عشق اگر نسپارید
گر به ثریا رسید هیچ نیرزید
عشق بورزید
آه، ای خدای قادر بی همتا
از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
باز باران با شکایت می خورد بر بام این دل
وای بر من وای بر تو وای بر دل
شــــرط عشق است که از دوست شکــــایت نکـنند
لیـــــکن از شــــوق حــــکایت بــــه زبــــان می آیی
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی است
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی است......
TO LIVE IS TO DIE
When a man lies he murders
Some part of the world
These are the pale deaths which
Men miscall their lives
All this I cannot bear
To witness any longer
Cannot the kingdom of salvation
Take me home
زندگی مرگ است
آنگاه که انسانی دروغ می گوید
بخشی از جهان را به قتل می رساند
اینها مرگهای کمرنگی هستند
که انسانها به اشتباه زندگی می خوانند
نمی توانم این همه را تحمل کنم
و بیش از این شاهد باشم
که قلمرو رستگاری نمی تواند
مرا به خانه ببرد...
در گذر از کوچه ها ،رویاها زیستن آغاز می کنند ،
و نبض کوچه ها را به خروش در می آورند ،
و چشمان ذهن به جستجو می پردازد و سنگ هایی را می یابد که روزی بر جسمش فرود آمده ،
آنها را به تمامی به خاطر دارد تو گویی که بخشی از خود را در کوچه ها پراکنده است،
آنگاه خشم هایش را به یاد می آورد ،
خشم بر این بیهودگی ، ریشه ها را یافته آنگاه غذایی جدید را دریافت میکند،
این ریشه های پوسیده عجبا گوارا غذایی و آبی.
آنگاه پس از سیری ̗ دوباره ، چشمها به روی هم می افتد وپس ̗ آن خوابی تا دیگر گرسنگی .
این جستجو نیست ،شکمبارگی است...
چه گریزیست ز من؟
چه شتابیست به راه؟
به چه خواهی بردن؟
در شبی این همه تاریک پناه؟
مرمرین پله آن غرفه عاج!
ای دریغا که زمان بس دور است
لحظه ها را دریاب...
چشم فردا کور است
باز دلم تنگ لحظه های راز و نیاز است
دلم ، دل تنگ از غصه های پر ز راز است
****
بوی آش داغ و نون تازه
بوی شیر داغ و خرمای تازه
کوچه ها با یه حس تازه
می کشن منو با پای پیاده
بازم چراغ تکیه ها
روشن شده از سبزه ها
هر جایی که میری پر ز شور
تو خیابوونای ما پر ز نور
آه .. چه بویی گرفته فضای کوچه
باز محله های شهرمون خیلی شلوغه
باز فضا کمی روحانی شده
گمونم دلا کمی مهربون شده
چی میشد همیشه این جوری میشد
دلا صاف و کمی مهربون میشد
چی میشد کمی به فکرهم بودیم
به فکر آدمای پر زغم بودیم
چی میشد گناهی هیچوقت نمیشد
رنگ قلبامون رو به سیاهی نمیشد
*****
پر زعشق باشیم و سخاوت تو قلبامون
پر ز مهر باشیم و صداقت تو چشامون
دکلمه همین متن رو میتونید دانلود کنید.
روی گزینه زیر راست کلیک کرده و منوی save target as رو بزنید.گوش کنید جالبه
در برگچه های کاغذ ، با قلم دل
رنگ عشق می نوشت
به نجوای روشن بخش دل گوش میداد
روح افزا و زیبا ،
به یاد گل های نیلوفر ، یاس وحشی
آه ... کاش در آن نوشته ها جای داشتم
کاش برایم می نوشت ، اما باز دوستش دارم
میدانم دوستم دارد ، اما چرا هیچ زمان نمی آید
که بگوید : دوستم دارد
آه چه قدر حرف هایش تسکینم میدهد
کاش میدانست چه قدر دوستش دارم
یک برگ از برگ دلم باقی است
و باز
آن را حک میکنم
همیشه
در سیاه مشق های دفترم
دوستت دارم
این برگچه در رودی رونده جریان داشت
و به روی درختی تکیه داده بود
که درخت جان گرفت و
زنده شد
تا خواستیم ، خدا را ببینیم
خدا را در دیدار آسمان یا خاکی بر زمین نشانمان دادند
تا خواستیم ، از خدا گله کنیم
خدا را در قلبمان نشانه گذاشتند که ای .. خاموش ، خدا قهار است
تا خواستیم ، نگین آسمان را با اشک بشوییم
اشک را خشکاندند که وای بر تو اشک قدرت از جای دگر دارد
تا خواستیم، از خود بگوییم
گوشی را همراه خود ندیدیم و قلبی با ما ...
تا خواستیم تنهایی را به یاد بسپاریم
دوستی های فریبنده و ظاهری را نشانمان دادند
تا خواستیم ، بتازیم بر سرنوشت شوم
گفتند سرنوشت غدار است
دگر خواستن یادواره را پاسخ نمی داد
آری خواستن شاید .. خواستن شاید بر قوس ماه آویزان مانده
فقط به یاد صبا