خداحافظ خداحافظ
بی مخاطب خاص
هنوز روی درختا فقط جای کلاغه
گلا پرپرن ای وای
یه دیوونه تو باغه
دلم یک گل آتیش
تنم کوره ی داغه
ولی تو همه دنیا دریغ از یک چراغه
از اون گوشه دنیا به این گوشه رسیدم
نگین دنیا قشنگه قشنگی شو ندیدم
هنوز غم تو وجودم عذاب سینه سوزه
نگین گریه رو بس کن
نگین دنیا دو روزه
کدوم ناله شب گیر کدوم ورد شبونه
کدوم طلسم و جادو دعای عاشقونه
از این گوشه دنیا به اون گوشه دنیا
منو به آشیونه به یارم میرسونه
کدوم جاده کدوم راه
کدوم اشک و کدوم آه
کدوم ابرو کدوم اوج
کدوم موج و کدوم ماه
هنوز قافلهء عشق به منزل نرسیده
قریقیم و صدامون به ساحل نرسیده
به ساحل نرسیده
هنوز اشک تو چشمام
نگام خیره به راهه
نه آفتاب و نه مهتاب
چقدر دنیا سیاهه , چقدر دنیا سیاهه
یه بار جستی دلکم
دو بار جستی دلکم
با پر شاپرکی چه زود شکستی دلکم
هر کی اومد تو زندگیم نشد که عاشقش بشم
هیچ کی دلم رو خون نکرد که من شقایقش بشم
قدیم ندیما دل من به یه جا پابند نمی شد
فریب چشمک نمی خورد اسیر لبخند نمی شد
اما یکی تازگیا داره دامو بند می کنه
کم کم کم یواش یواش داره منو پابند می کنه
توی خلوت دلم دختری شیپور می زنه
وای قطره قطره اب می شدی وقتی نگات می کرد می چکیدی
یه بار شکستی دلکم
دو بار شکستی دلکم
هر کی اومد تو زندگیم
نشد که عاشقش بشم
امروز فهمیدم که خدا منو فراموش کرده
از امروز دیگه مطمئنم. من مردم .
امروز خسته شدم
امروز می خوام دنیا رو بی خیال شم
من خیلی عذاب دیدم
من حقم این نبود
از همون بچگی حسرت همه چیز رو تو دلم می ذاشتم
الان دیگه پر شده جای خالی توش پیدا نمیشه
باور کن امروز دیگه جونم به لبم رسیده از جونم سیر شدم.
مگه میشه یکی این همه بد شانس باشه؟امروز. دیروز. فردا این بخت بد با منه.
همه یه جوری با من لج میکنن. من باید همه رو درک کنم .ولی هیچ کس منو درک نمیکنه.
بخت من سیاهه تا اخرشم سیاهی پیشونیم پاک نمی شه
این غم وتنهایی با من به دنیا امدن با منم میمیرن
همه نگاه ها بر روی قطره اشکی است که از دامن یک ابر غصه دار میچکد .
اما چرا هیچ قطرات باران ابر ها دیدگان مرا نمیبیند ؟
چرا هیچ کس برای غربت نگاهایمان دل نمی سوزاند ؟
آیا این مردم همه به قول فروغ عزیزم همانند همان عروسک کودکی هستند
که به هنگام تمام شدن کوکشان ناگهان دیدگانشان بی فروغ و لب هایشان خاموش می شود؟
اما می توان آموخت که با سنگ ها حتی مهربان بود باید آموخت که سنگ ها را نیز می توانیم با نگاه
های پر محبتمان آب کنیم .
باز می بارد برف
چیزی در دلم می فشارد قلبم را
همه میگویند :چیزی نیست.
مجنونی یا عاشق .
اما من هم با تکرار رویایت زنده ماندم.
دیگر طرح لبهایت را چشم بسته میزنم بر لوح وجودم
اما باز
می نشیند بر سر ایوان خیالم سایه غمهایت
چشم هایم خسته .
دستهایم بسته.
قلب هم شکسته تو بگو من چه کنم؟؟؟
آنچنان خستهام
که
وقتی تشنهام
با چشمهای بسته
فنجان را کج میکنم
و آب مینوشم
آخر اگر که چشم بگشایم
فنجانی آنجا نیست
خستهتر از آنام
که راه بیفتم
تا برایِ خود چای آماده سازم
آنچنان بیدارم
که میبوسمت
و نوازشت میکنم
و سخنانت را میشنوم
و پسِ هر جرعه
با تو سخن میگویم
و بیدارتر از آنَم
که چشم بگشایم
و بخواهم تو را ببینم
و ببینم
که تو نیستی
در کنارم.
هر چی می خوام برات بگم قصه ی دل واپسیه
هر چی نثارت بکنم یه آسمون بی کسیه
قصه تو
قصه من
قصه با تو بودن
قصه با هم بودن
قصه عاشق بودنه
حرفای ما هر کلمه اش از عاشقی سرودنه
نمی دونم یادت میاد روزایی که قصه نبود
حیف که همیشه این روزا
خاطره میشه خیلی زود
خیلی زود
یادش بخیر روزایی که شعرای من مال تو بود
دست من از تو می نوشت
قلب من از تو می سرود
اما دیگه فاصله ها جایی برای ما نگذاشت
انگار نمی شه دور بود و پیش کسی دل جا نگذاشت
شاید اینم یه قصه بود
که قهرماناش ما بودیم
من و تو ...............
ما که بغیر از دل خوش
دنبال چیزی نبودیم
من و تو زیر بارون تو خیابون
حالا دیگه تو فال ما نشونه عاشقی نیست
دیگه نمی شه گفت که عشق چیز همیشه موندنیست اما .........
تو رفتی و من تنها شدم
تنهای آواره شدم
موندم با یه دنیا خاطره
دیگه تو نیستی
دیگه تو نیستی
که من و تو زیر باد بیابون دست تو دست هم باشیم
اما ..........
اما من هنوز
عاشقمو دوست دارم.
زیر گنبد کبود جز من و خدا کسی نبود * روزگار رو به راه بود هیچ چیز نه سفید و نه سیاه بود با وجود این مثل اینکه چیزی اشتباه بود * زیر گنبد کبود بازی خدا نیمه کاره مانده بود واژهای نبود و هیچکس شعری از خدا نخوانده بود * تا که او مرا برای بازی خودش انتخاب کرد توی گوش من یواش گفت : «تو دعای کوچک منی» بعد هم مرا مستجاب کرد * پردهها کنار رفت خود به خود با شروع بازی خدا عشق افتتاح شد سالهاست اسم بازی من و خدا زندگیست هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما عجیب نیست بازیی که ساده است و سخت مثل بازی بهار با درخت * با خدا طرف شدن کار مشکلیست زندگی بازی خدا و یک عروسک گِلیست ! |
کاج های زیادی بلند .
|
بده دستاتو به من تا باورم شه پیشمی
میدونم خوب میدونی توی تارو پود و ریشمی
توکه از دنیا گذشتی واسه یک خنده من
چرا من نگذرم از یه پوست و اسخون به اسم تن
تو خیالمم نبود دوباره عاشقی کنم
ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم
نمیدونم چی بگم که باورت شه جونمی
توی این کابوس درد رویای مهربونمی
درسته حق با شما دوستانه ولی مهم ارتباط جسمانی نیست.
خیلی از دوستان بر ما گله کردند که این عکسهای به ظاهر مستهجن چیست که در وبلاگ شما به چشم میخورد؟؟؟؟
بابا مگه بقیه دل ندارند؟؟؟
در ضمن این فقط یه عکس بود به مناسبت والنتاین.
شما این عکسو جور دیگه ببینید به چشم ...
به قول معروف نیمه پر لیوان رو ببینید.
منتظر نظرات شما هستم...اگه ممکنه
مداد رنگی ات را بردار
برای گریه کودکی فقیر
سکه ای بکش طلایی
برای نگاهی خاموش و منتظر
جوانمردی نقاشی کن با سلاح
راستی ؛
مداد رنگی ات را بردار
و برای پنجره ابری من
دست هایی بکش آفتابی
در سرزمینی که باران را سرابی
می پندارند
تو قطراتی نقاشی کن ؛ همانند
مروارید
مداد رنگی ات را بردار ......
یه خاطره یا تلخند براتون بگم.
آخه چند سال پیش قرار بود واسه همدان خط راه آهن کشیده بشه.
بعد از چند سری کش و قوس های فراوان و با تلاش مسئولان ذینفع!!!!!!!
بالاخره با سفر جناب آقای هاشمی رفسنجانی به استان همدان میرفت که آرزوهای دیرینه این مردم سلحشور به واقعیت تبدیل بشه.
دیری نپائید که آقای هاشمی یک نقطه از خاک مقدس این استان را با کلنگی از پیش تزئین شده مزین فرمودند.
و با احترام خاصی از این شهر به سوی دیار تهران آباد عظیمت فرمودند.
اما رفتن همانا و فراموش شدن این قضیه .
تا اینکه بعد از دوره ی ایشان جناب خاتمی اومدن و طی مراسم خاصی ادامه راه آقای هاشمی رو پیگیری کردند و همان نقطه از شهر
رو با کلنگی البته به مراتب پیشرفته تر از کلنگ آقای هاشمی و مجهز به سوخت گاز مایع(CNG) را بیشتر مزین فرمودند .
صحت و سقم این حادثه به حدی بود که باشگاه و تیم راه آهن همدان هم در حال شکل پذیری بود.
اما قصه ادامه داشت .
طی این هشت سال هم خبری نشد .
تا اینکه جناب احمدی نژاد به سمت ریاست جمهوری برگزیده شدند.
انتظار ها رو به پایان بود . طی شعار های آقای احمدی نژاد الان همدان باید به قطب اقتصادی تبدیل میشد.
اما آقای احمدی نژاد هم اومد همدان.
همه گفتن دیگه این قضیه راه آهن به پایان رسیده انتظار ها به سر اومده .
همه ی شرایط فراهم بود : جناب آقای احمدی نژاد + هیئت همراه +جمعی از مسئولین + کلنگ با سوخت هسته ای +.....
اما انگار یه نفر این وسط نمیخواست این کار انجام بشه .
همه چی بود اما همه به دنبال اون نقطه میگشتن .
همون شخص مورد اشاره با بیل خودش نقطه ای که آقایان هاشمی و خاتمی کنده بودن را پر کرده بود و اینجا بود که همه سرگردان شدند.
همه به دنبال اون نقطه (چاله) میگشنی .هی گشتند و گشتند تا خسته شدند.و به دیار خودشون برگشتند.
سرتونو درد آوردم اما این قصه ادامه داره ولی امیدواریم در ساله ۱۴۸۶ بالاخره این انتظار به پایان برسه.
در ضمن از کسانی که مانع پیشرفت این شهر شده اند خواهشمندیم لطفا به افغانستان مهاجرت کنند تا مشکلی پیش نیاد.
این بحث فقط جنبه یاد اوری داشت و من قصد توهین به شخص یا اشخاص خاصی رو نداشته ام .
به امید فردایی بهتر
ببینید با این فلسطینی های بد بخت چیکار میکنن!!!!!
وای وای وای
نکنه رفتی کوه پیمایی؟؟؟
همین کارا رو میکنی که مهمون خونتون نمیاد
بهت نمی گم دوست دارم ولی قسم میخورم دوست دارم.
بهت نمی گم که هرچی بخوای بهت میدم
چون همه چیزم تویی .
نمی خوام خوابتو ببینم چون تو خیلی خوش تر ازخوابی.
اگه یه روزی
چشات پر از اشک شد دنبال یه شونه گشتی که گریه کنی صدام کن بهت قول نمیدم که ساکتت
کنم پا به پات گریه میکنم. اگه دنبال یه مجسمه میگردی
که سرش داد بزنی صدام کن قول میدم ساکت بمونم .
اگه دنبال خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی صدام کن قلبم تنها خرابه ی وجود توست
ببین که چگونه لبهای ساکتم در شهوت بوسیدن
لبهای معصوم تو سکوت کرده اند. شاخه گل سرخی به روی چشمانت می گذارم
و با چشمانی بسته برای اولین بار تورا می بوسم .
آن هنگام که هردو در شهوت تن غرق بودیم
دیدی که خدا می خندید .
خداوند خوشحال شده بود.
پس بیا نترسیم و تا ابد لبهایمان را بهم گره بزنیم .
ای تنها منجی من مرا تنها مگذار .
اگر آسمان شوی برایت زمین خواهم شد تا به رویم بباری .
برای چشمان معصومت نگاه خواهم شد و برای گوشهایت صدا .
برای نفسهایت گلو خواهم شد و در رگهایت
از خون خود خواهم دمید و پس از مرگت
نیز برای جسدت کفن خواهم شد .......
مرا تنها مگذار
واقعا حرفی میشه زد؟؟؟با تشکر از نگین خانوم
شعری نیست
باران همه را گفته
وقتی بی غرور و مکث
بر همه بارید
بر من - تو- آسفالت سیاه کوچه- مرد هیز همسایه
زن با چشمهای سیاه و مژه های مصنوعی
شعری نیست
باران همه را گفته
بر دفتر دلهای خط خطی مردم شهر
بر چترهای سیاه و سقفهای رنگی
شعری نیست
باران همه راشست
و ما واژگون شدیم
کویر را سیل از جا می کند
و .....
دل ما را
همین قطره های بی غرور باران ...
کفشهایم خسته شد...
سنگ ریزه های اندوه لابه لای درزهاشان گیر کرده...
به کویر برهوت دلم نگاهی میکنم...
آبی نیست...خشک است و سوزان سوزان...
من به جستجوی تو بودم...
جز سراب های تلخ٬ آبی ننوشیدم...
آنجا که مرد تاجر به آشنایی تو دم میزد.......
و روز دیگر نان خشک کودک یتیمی را از دستهای کوچکش چنگ زد....
آنجا که استادی٬به شاگردش رسم با تو بودن می آموخت و دم از علی وار زیستن میزد و روز دیگر....
وروز دیگر ... نقش بر دل شیطان میزد.
آنجا که عشق را به صلیب کشیدند...
و آنجا که فرق معصومیت و پاکی را به جرم صداقت شکافتند...
آه... کیست که مرا یاری کند در این تاریکی ... دستم بگیر و دلم را آباد کن...