یک اگر با یک برابر بود...

معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستا نش  به زیر پوششی ازگرد پنهان
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم میکردند
وآن یکی در گوشه ای دیگر « جوانان » را ورق می زد .
برای اینکه بی خود های وهوی میکرد با آن شور بی پایان
تساوی های جبر را نشان می داد
با خطی خوانا بر روی تختخه ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود ، تساوی را چنین نوشت
« یک با یک برابر است »
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد ...
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
به آرامی سخن سر داد .
نگاه بچه ها ناگه به یکسو خیره گشت و معلم
بر جای ماند .
او پرسید اگر یک فرد انسان
واحد یک بود ، آیا باز یک با یک برابر بود ؟
سکوت مدحشی بود و سوالی سخت .
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود .
و او با پوزخندی گفت :
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیرو رو میشد .
حال می پرسم اگر یک با یک برابر بود
نان دمال مفتخوران از کجا آماده میگردید ؟
یا چه کسی دیوار چین ها را بنا میکرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
بس که پشتش زیر بار فقر خم میشد ؟
یا که زیر غربت شلاق له میگشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کسی آزادگان را در قفس میکرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
بچه ها در جزوه های خود بنویسید
« یک با یک برابر نیست »

از دوست رسیده...

دگر نمی‌رسد از کوچه باغ بوی درخت .چه اتفاق بدی!! خشک شد گلوی درخت: "رفت آبروی درخت"

کدام دیو به این سایه‌سار آمده‌است؟به‌جای قلب که کنده تبر به روی درخت؟

کسی نمی‌خورد اینجا غم شقایق راکسی نمی‌رود اینجا به پرس‌وجوی درخت

در این جهنمِ بی‌زمزمه دلم پوسیدکجاست زمزم باران، کجاست کوی درخت

شبی از این قفس میخ‌کوب خواهم رفت در آرزوی بنفشه، به جست‌وجوی درخت

    غصه نخور دنیا دو روزه

هجوم باد ، لباس از تن اقاقی کندبه باغبان برسان

برف و بارون پاییزی...

صبح بارانی پاییز

و صدای کلاغ ها

که سکوت سرد کوچه را می شکنند

لیوان چای را سر می کشم

و راه می افتم

می روم تا برگ های خزان را

به شاخه ها پیوند بزنم

من طاقت سرمای زمستان را ندارم...

 

 

اینجا هوا هم سرده

اما...

 

چاره ای نیست چون که باید زیست

اینم یه جورشه...

رسیدن دوستان به هم آسان است
دشوار بریدن است و آخر آن است
شیرینی وصل را نمی دارم دوست
از غایت تلخی که پس از آن است

در بهر نگاه تو که مغروغ شدم
از کار دل و هم از خدا دور شدم
گفتم به خیال خویش صیاد شوم
در کمند موی تو چنین صید شدم

اوه...

چشم من آیینه دار چشم توست
آری این دل بی قرار چشم توست
از نسیم و پنجره پرسد تو را
آن که هرشب بی قرار چشم توست
یک نفر عاشق ترینم کرده است
حتم دارم کار.کار چشم توست

آنقدر بوسیدمش تا خسته شد
خسته از بوسیدن پیوسته شد
خواست لب را بر شکایت وا کند
لب نهادم بر لبش تا بسته شد

ببخش..

اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم

و یا از روی خودخواهی فقط خود را پسندیدم

اگر از دست من در خلوت خود گریه کردی ،

اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی

اگر زخمی چشیدی گاهگاهی در زبان من

اگر رنجیده خاطر گشتی در لحن بیان من

                  

 گناهم را ببخش

برمیگشتم...

به شب و پنجره بسپار که برمیگردم

عشق را زنده نگه دار که برمیگردم

دو سه روزی هم اگر چه تحمّل سخت است

 تکیه کن بر تن دیوار که برمیگردم

 

بس کن این سرزنش (( رفتی و بد کردی )) را

دست از این خاطره بردار که برمیگردم

گفته بودی که به شب چشم به راهم بودی

به همان دیده ی بیدار که برمیگردم

بین ما پیشترک هر سخنی بود گذشت راهیت میشوم این بار که برمیگردم

 

پشت در را اگر انداخته ای حرفی نیست

به (( شب )) و (( پنجره )) بسپار که برمیگردم

بی تو از تو....

به تو از تو مینویسم ، به تو ای همیشه دریا
ای همیشه از تو زنده لحظه های رفته بر باد

وقتی که بن بستِ غربت
سایه سار قفسم بود
زیر رگبار مصیبت ، بیکسی تنها کسم بود
وقتی از آزار پاییز، برگ و باغم گریه می کرد
قاصد چشم تو آمد، مژده ی روییدن آورد

ای همیشگی ترین عشق در حضور حضرت تو
ای که میسوزم سراپا تا ابد در حسرت تو
به تو نامه مینویسم ، نامه ای نوشته بر باد
که به اسم تو رسیدم ، قلمم به گریه افتاد

ای تو یارم ، روزگارم ، گفتنی ها با تو دارم
ای تو یارم ......
در گریز ناگزیرم، گریه شد معنای لبخند
ما گذشتیم و شکستیم، پشت سر پلهای پیوند

در عبو ر از مسلخ تن ،عشق ما از ما فنا بود
باید از هم می گذشتیم، برتر از ما عشق ما بود

شاید باز هم بابا نان ندارد....

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد

سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

بعد از آن تصمیم کبری ابر ها هم

یا سیل می بارد و یا باران ندارد

بابا انار و سیب و نان را می نویسد

حتی برای خواندنش دندان ندارد

انگار بابا همکلاس اولی هست

هی می نویسد این ندارد آن ندارد

بنویس کی آن مرد در باران میاید

این انتظار خیسمان پایان ندارد

ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد

bye for ....time

*************************

به دلیل استقبال بی نظر شما

 

دوستان

 

این بلاگ تا مدتی تعطیل گردید

 

*************************

خلاصه...صبا

خلاصه که نشد ما گل سرخ و بو کنیم              اون گفت که بتونیم خوب حفظ آبرو کنیم.

نشد یک بارم برسم به آرزوهای محال       یک خاطره مونده با یک سبد میوه کال

نشد یپاشم زیر پاش عطر گل محمدی         نشد بهم جواب بده حتی بهم بگه بدی

نشد دوست دارم بگه به من که نه به دیگری      نشد یک بارم رد نشه از روی شعرهام سرسری

نشد یک کاری بکنه که بدونم دوستم داره      آتیش گرفتم و یک بار نگام نکرد بگه آره

نشد یک بارم حرف بزنه نزاره پای سرنوشت      نشد یک شب نگم الهی که بره بهشت

نشد شبی یک بار واسش یک فال حافظ نگیرم       نشد تو رویاهام براش روزی هزار بار نمیرم

نشد برم .نشد نره.نشد بخواد.نشد بیاد           نشد ولی شاید بشه واسم دعا کنید زیاد

قصه داره تمام می مثل تمام قصه ها           فقط واسم دعا کنید اول خدا بعدم شما

خداااااااااااااااااااااااا....

دل بر که توان بست چو دلدار نباشد

                  غم با که توان گفت چو غمخوار نباشد

 

ای صاحب دل خانه دل مسکن یار است

                  این خانه نشیمنگه اغیار نباشد

 

زاهد چه گشایی در دکان ریا را

                  اکنون که تورا رونق بازار نباشد

 

گریان شدم از دیدن رویش که به خورشید

                  در چشم توانایی دیدار نباشد

 

تا هست سر شوق گلستان جمالت

                  دل را هوس دیدن گلزار نباشد

 

از ماه جهان تاب جمال تو چه گویم

                 خورشید بدین جلوه رخسار نباشد

 

باحالیم مگه نه؟؟؟...

همیشه با بدست آوردن اون کسی که دوستش داری نمی تونی صاحبش بشی ،

گاهی وقتا لازم هست که ازش بگذری تا بتونی صاحبش بشی ،

همه ما با اراده به دنیا می آییم با حیرت زندگی میکنیم و با حسرت میمیریم

این است مفهوم زندگی کردن ،

پس هرگز به خاطر غمهایت گریه مکن و مگذار این زمین پست شنونده آوای غمگین دلت باشد

افسوس...آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم آن زمان که دوستمان دارند لجبازی

میکنیم و بعد...برای آنچه از دست رفته آه می کشیم

زندگی من...

یک روز از من خواهی پرسید:

کدام را بیشتر دوست داری(تو یا زندگیم را)

و من جواب خواهم داد (زندگیم را)

و تو مرا ترک خواهی کرد بی آنکه بدانی :

(تمامیت زندگی من تویی)

چقدر بگیم ای کاش...

غبار همه چیزمونو گرفته ، حتی ساده ترین دنیامون ، دوست داشتنمون رو  ای کاش چترخود خواهی رو می بستیم و به بارون محبت اجازه میدادیم که غبار رو از دلمون پاک کنه ای کاش خاطراتمونو یک به یک مرور نمی کردیم اونها رو دوباره می ساختیم .با خودمون و دوست داشتنمون چه کردیم که ایمان داریم این غبار موندگاره؟

دیشب...

عشقش ز جان تیره ی من سر کشیده بود
در سنگلاخ خاطر من گل دمیده بود
چون سبز جامه، غنچه صفت، پیکر مرا
از چشم ها نهفته و در بر کشیده بود
ای باغبان عشق! تو تا با خبر شدی
لبهاش از لبم گل صد بوسه چیده بود
عشقم هزار پرده ی پرهیزْ سوخته
شوقم هزار جامه ی تقوا دریده بود
بر لوح ساده ی دل دیرآشنای من
رنگ هزار باغ و بهار آ‏رمیده بود
جانم همه شرار و به پیکر نشسته گرم
خونم همه شراب و به رگ ها دویده بود
می سوخت شمع عشق به فانوس چشم من
وان روشنی به خلوتم از نور دیده بود
از بوسه واگرفت و هم از بوسه باز داد
جان را که دور از او به لبانم رسیده بود

تو را خیال...

مگر هنوز به خاطر ،‌ تو را خیال من است
که هر کجا به زبان تو شرح حال من است ؟
عجب ز آینه ی قلب تو ، که در آن نقش
 ز بعد رفتن من ، باز هم خیال من است
 رضا و مهر تو نارم که جام زهر فراق
برابر تو ، به از شربت وصال من است
 رسید شعر تو و گوشم آشنایی داشت
به نغمه یی که ز مرغ شکسته بال من است
 اگرچه سوخت چو پروانه بال تو ای دوست
چو شمع سوخته تا صبح نیز حال من است
 شنیده ام که ز دوری ، هنوز رنجوری
اگر چه رنج و غمت مایه ی ملال من است
ولی نهفته نماند که ضمن دلتنگی
خوشم که باز به خاطر ،‌ تو را خیال من است

یک نفر...

 

یک نفر از کوچه ما عشق را دزدیده است !
 این خبر در کوچه های شهر ما پیچیده است !
دوره گردی در خیابان ها محبت می فروخت،
 گویا او نیز بساط خویش برچیده است !
عاشقی می گفت : روزی روزگاران قدیم،
 عشق را از غنچه های کوچه باغی دزدیده است !
عشق بازی در خیابان مطلقا ممنوع شد !
عابری این تابلو را دور میدان دیده است !
یک چراغ قرمز از دیروز قرمز مانده است.
 چشمکش را هیز چشمی خیره سر دزدیده است

سفر بخیر...

ای خسته از صبوری شب ها سفر بخیر
 عاشق ترین ترانه تنها سفر بخیر
عمری نبود بین من و دست های تو
 ای در خیال من از ابتدا سفر بخیر
 قسمت نبود بغض مرا باور کنی
 بانوی دل شکسته تنها سفر بخیر
 امشب دوباره خاطره ات دوره می شود
 از اولین سلام غزل تا ... سفر بخیر
 بعد از تو هیچ می شود این شاعر غریب
 بعد از تو هیچ می شود اما...سفر بخیر
 حرفی نمانده بین من و دست های تو
 جز یک غزل به نام سفر یا سفر بخیر
 ای خسته از صبوری شب های بی فروغ
با آرزوی دیدن فردا سفر بخیر

اگر ... اگر ... اگر ...

اگر نامه ام با تو آغاز می شد،

اگر دفترم با یک اشاره تو باز می شد،

اگر دستهایم با نفس تو گرم می شد،

اگر دلم با لبخند تو نرم می شد،

اگر پشت درهای بسته نبودم،

باز می توانستم همسایه یاس باشم

یا همبازی پروانه ای با احساس باشم.

اگر افتادن برگ را باور می کردم،

اگر آمدن مرگ را باور می کردم،

اگر از عشق غافل نمی شدم،

اگر این همه عاقل نمی شدم

 اگر تپش قلب تو رو فراموش نمی کردم،

اگر فانوسهای خاطره را خاموش نمی کردم،

اگر با اتفاقی که افتاد نمی رفتم

و اگر از یاد تو چون باد نمی رفتم

باز می توانستم با تو آغاز شوم

یا درون غنچه بمانم  و راز شوم.

چند وقته اینو می خواستم بگم ولی نمی شد...

دل خوش عشق شما نیستم ای اهل زمین
به خدا معشوفه من بالایی است

 

میخوام امروز براتون یه چیزایی درباره ی عشق و دوست داشتن بنویسم.. امیدوارم که خوشتون بیاد... خوب این هم از همون چیزها....

 

دوست داشتن چیست؟؟ آیا دوست داشتن و عشق یکی هستند؟؟

 

عشق مجازی و دوست داشتن هرگز یکی نیستند... عشق در مقام مجازی یک جوشش کور

است . پیوندیست از سر نابینایی و دوست داشتن پیوندیست خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال.

عشق از غریزه آب میخورد و هرچیز از غریزه آب خورد بی ارزش است .

دوست داشتن از روح طلوع میکند ، تا هر کجا روح ارتفاع دارد.

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصلها و سالها بر آن تاثیر میگذارد و دوست داشتن در ورای سن و مزاج..

عشق یک فریب بزرگ و قوی است ، دوست داشتن که صداقت صمیمی...

عشق خشن و تند است و در عین حال ناپایدار و سرشار از اطمینان ....

عشق نیرویی است که عاشق را به سوی معشوق میکشاند و دوست داشتن جاذبه ایست در دوست که هرچند هم که براو پشت کند به رسم وفاداری باقی میماند ...

عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست ...

عشق لذت جستن و دوست داشتن پناه جستن است.

عشق جا به جا میشود ، سر میشود ، میسوزاند ، دوست داشتن از کنار دوست خویش بر نمی خیزد ...

سرد نمیشود که داغ نیست ، نمی سوزاند که سوزاننده نیست ...

در دوست داشتن بوی خیانت به هیچ وجه به مشام نمی رسد ولی در عشق خیانت را به وفور میتوان یافت....

 

 

و حالا عشق واقعی (معنوی)...

 

والاترین صفت خداوند عشق است ، عشق معنوی عظیم ترین و ماورایی ترین نیرو در همه کائنات است .

صفات الهی از مجرای عشق همچو آفتاب صبح می درخشند.

اگر بتوانی عشق را بدون قید و شرط به درون قلبت را دهی ، هر آنچه در عالم هستی وجود دارد جذب تو میشود.

اگر حقیقت خلوص در عشق را یافتی ، بدان که خداوند تا ابد با توست ...

عشق قلب را الهام می بخشد و ابتدا در قالب عشق انسانی ظاهر میشود،

این عشقی است که در طلب خدمت معشوق ، همسر ، فرزندان، بستگان، دوستان و ایده آل های انسانی است...

آنگاه  قلب با از خود گذشتگی و ایثار تصفیه می شود و عشق آن را تصاحب میکند...

عشق جوهر و روح زندگی هر چیزی و هر کسی است که در جهان هستی حضور دارد.

اما خود بی تغییر و لایزال است. عشق والاترین و باارزشترین کالاهاست و ریشه در خانه ی خدا دارد.

عشق در هر دلی که شکوفه کرد ، روح به عالی ترین درجات کمال رهنمون میشود.

در قلبی که منزلگاه عشق است، همه ی فضائل نیکو و نیکی ها وجود دارند و همه ی خصلتهای زشت و ناپسند پژمرده شده ، می میرند.

میگویند عشق مرزی ندارد و حدی نمی شناسد، به هیچ شرطی محدود نمیشود و همانند منشاء خود، خدا، در تمامی جنبه های منفعت بارش حاضر مطلق، قادر مطلق و عالم مطلق است ...

هر جوانه ای  از عشق که دردل عاشق برمی خیزد ، با خود پیام شادی و شعف از جانب معشوق به ارمغان می آورد و هر فکری که بر چنین قلبی خطور کند ، نشانی از علمی نیک و خدمت به معشوق به همراه دارد و خلاصه فلسفه حقیقی عشق این است که عاشق را به نواحی متعالی عشق رهنون کند و راه را بسوی ورای اقالیمی که در آن تزویر، کذب، و هر چیز نادرست دیگر پیدا میشود ببندد.. پس کسب دانش و کاربرد عشق در عالی ترین گنبد بهشتی یعنی رستگاری کامل و حقیقی است.

 

یک چشم زدن غافل ازآن ماه نباشیم            شاید که نگاهی کند اگاه نباشیم




بی مخاطب خاص

و باز هم ...

دلم می خواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبای از ما نمی ماند
خد زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد!
نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد
همین ده روز هستی را امان می داد
دلش را ناله ی تلخ سیه روزان تکان می داد!

بس است...

عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
بس است..................